رمان جدید عشق دردناک پارت اول

پیام مدیر سایت :

رمان جدید عشق دردناک پارت اول
عشق دردناک 1
هندز فری رو از تو گوشام دراوردم...صدای دادوفریاد جوادو بابا فک کنم تا ده کوچه اونور ترم می رفت...دیگه تو این خونه داشتم جون به لب می شدم...همه چی شده بود پول...همه چی شده بود طلبکارای بابا...همه جا شده بود دعوا و فحش و فحش کاری...اینبارم مثل همیشه یکی از دعواهای بین جوادو بابا بود سر نمی دونم چند هزار پول....دیگه واسم عادی شده بود...تنها دلخوشیم مامان بود و رامین...بقیه ی داداشام که همه مثل بابا شده بودن که تموم زندگیشون خلاصه شده بود تو پول...وای چه کلمه ی نفرت انگیزی ...وقتی اسمشو می شنیدم یاد تموم بدبختیام می افتادم...یاد تموم طلبکارایی که وجود نحسشونو توی تموم لحظات حس می کردم....کاش بابا زمین دورودشو می فروخت و آخرین طلبکارمونو هم دس به سر می کرد...البته اون زمینش خیلی هم قیمتی نداره به هر حال یه کوچولو که می تونست دهنشونو ببنده...دیگه واسمون فقط همین خونه مونده و این چارتا دیوارو چهارتا داداش بیکارو بی عار...حداقل صدرحمت به خودم که می تونم خرج خودمو در بیارم اونم دربرابر ضعیف شدن چشامو کمر دردو هزارتا کوفتو زهرمار دیگه...واقعا دیگه حالم از کی برد به هم می خوره روزی پنجاه تا صفحه تایپ کردن کم نیست!
وای...کاش اصلا به دنیا نمی اومدم.....
_سیما تو پول نداری؟
به جواد نگاه کردم که توی چارچوب در ایستاده بود.
_+چه قدر می خوای؟
_چه قدر داری؟
_بیست،بیست و پنج تومنی دارم....

جواد نفس بلندی کشید وگفت:خب بدش...تا آخر هفته پسش می دم!
ازروی زمین بلند شدمو رفتم سمت کوله ی سفیدم و هرچی داشتمو مثل همیشه تقدیم کردم بهش....
وقتی می خواست بره بیرون گفتم:داداش؟!
_چیه؟
هنوز پشتش بهم بود.
_می گم...چیز...بابا هنوز می گه زمین دورودشو نمی....

حرفمو با حرص قطع کرد:تو هم بیکاریا...اون جونش بره زمین دورودشو نمی فروشه...حاضره ما از بدبختی بریم اما اون یه تیکه آشغالو داشته باشه....واسه چی؟واسه این که یادگاره بابا جونشه....و ددی جونش بهش گفته این زمینو هیچ وقت نفروشه...مسخره ست....
درحال غرزدن از اتاق رفت بیرون...بی حوصله دوباره برگشتم سرجام....فردا امتحان فارماکولوژی داشتمو هنوز دو فصلم مونده بود....کاش اصلا ادامه نمی دادم...اصلا فکرشم نمی کردم داروسازی قبول شم....مخصوصا توی اون موقعیت که نازه زلبکارا پیداشون شده بود....سورپرایز بود...اما خودمو هیچ خوش حال نکرده بود...توی این یه ترم گذشته هم هیچ اتفاقی توی دانشگاه واسم رخ نداده بود...نه عشق در یک نگاهی نه هیچ زهرمار دیگه...فقط روزمرگی....کاش قبول نمی شدم در اون صورت با رامین می رفتم مالزی...اما وقتی رامین فهمید کنکور قبول شدم نزاشت باهاش برم....کاش رامین الان خونه بود و مثل همیشه می شستیم باهم دیگه شلوغ بازی می کردیم....
یک فصلشو به هر زحمتی تموم کردم تا اومدم فصل جدیدو بخونم صدای مامانو ازتوی آشپزخونه شنیدم:سیما بیا شام بخور...
تازه فهمیدم چه قدر گرسنمه و چه قدر خسته هستم....و چه قدر احمقم که هنوز یه فصل درست و حسابیم مونده...فایده نداشته باید بی خیال این امتحان می شدم...رفتم آشپزخونه مامان ماکارونی درست کرده بود با سوسیس....
باشوق سر سفره نشستمو گفتم:ایول...بدو غذای منو بده...دارم از گشنگی می میرم...._چه خبرته ...از قحطی که نیومدی....
صدای جاوید بود که داشت میومد تو آشپزخونه...مثل همیشه رفت سر یخچال و قبل غذا یه لیوان بزرگ دوغ سرد خورد...عادتش بود....
جوابشو ندادمو بشقابو کشیدم جلو مامان چه فکرایی کرده بود که بشقابمو پر پر کرده بود...یک سوم غذامو خوردمو اومدم بیرون چون به شدت حوصله ی بابا و سهرابو نداشتم...جاویدو جوادو می شد تحمل کرد...حتی سعیدو هم تحمل می کردم اما سهراب و بابا رو نمی تونستم تحمل کنم...اتفاقا بابا و سهراب خیلی هم با هم مچ بودن...کپی برابر اصل هم بودن دیگه....


*******************

با اعصاب خوردی در خونه رو باز کردم...می دونستم قراره چه گندی بزنم .و چه گندی هم زده بودم به امتحانم...شاید سیزده،شاید چهارده....
هیچ کس خونه نبود دوش گرفتمو رفتم آشپزخونه...از غذای دیشب توی قابلمه مونده بود غدارو گرم کردم توی آشپزخونه در رفت وآمد بودم که زنگ تلفن کشوندم به هال.
_الو....
_بابات خونه س؟
دیگه کارمو یاد گرفته بودم.معلوم نبود این یکی کدوم طلبکار بود:اشتباه گرفتین...احتمالا با صاحب خونه قبلی کار دارین که مدتیه از اینجا رفتن...
_می گم گوشیو بده بابات...
صدای فریادی که اومد موی تنمو سیخ کرد....پوشیو از گوشم فاصله دادم...هول شده بودم...صدام می لرزید...
_آقا می گم...می گم اشتباه گرفتین....
_حالیت می کنم...
گوشیو تقی گذاشتم سرجاش....صدای فریادش هنوز تو گوشم بود...
سلانه سلانه رفتم آشپزخونه و غذامو خوردم...خیلی زودم قضیه ی تلفن فراموشم شد...چون دیگه واسم این تلفنا عادی شده بود...
***با دوستم سوما قرار استخر داشتم....جعبه لوازم آرایشمو با حوله و یه تاپ و لباس زیرو سشوار مسافرتیم گذاشتم توی کوله م.
روسریو رو سرم مرتب کردم.روی یه برگه هم واسه مامان پیغام گذاشتم.توی حیاط داشتم کفشمو می پوشیدم که صدای زنگ در اومد.
از همونجا داد زدم:کیه؟
جوابی نیومد.سریع بندای کفشمو بستمو کوله رو انداختم پشتمو رفتم درو باز کردم...
_باباتو صدا بزن؟
به مرد نگاه کردم.یه کت اسپرت مشکی با شلوار کتان مشکی و تی شرت مشکی زیرشو کفشای واکس زده ی مشکیو و عینک آفتابی مشکیو موهای کوتاه مشکی...
چیز ترسناکی شده بود....اما چشم گیر....سه تیغه بودو پوستش سبزه ی خیلی روشن بود....
صداش به شدت آشنا میومد...همونی بود که ظهر زنگ زده بود:پدرم شهرستانه...من اینجا دانشجو هستم....شما؟
لبخند ترسناکی نشست روی لبش...._خر خودتی!
قبل از اینکه بتونم اعتراضی کنم به شدت هولم داد عقبو در تا آخر باز کرد...بعد از اینکه از شک بیرون اومدم داد زدوم:هوییییییی.........چی کار می کنی آقا...برو بیرون....داد زد:خفه شو...توهم یه کلاه بردار بدبختی مثل اون بابای بی همه چیزت....
با کفش رفت داخل خونه....از ترس نمی دونستم چیکار کنم دویدم طرفشو داد زدم:کجا...برو بیرون وگرنه زنگ می زنم به...به...
_آهان...حتما به پلیس...
و قهقه ای زد که دلم ریخت...
_بیرون...گفتم که اشتباه اومدین....بابا ی من شهرستانه!
از پشت دنباله ی کتشو گرفتمو کشیدم:می گم بیرون...من تنهام....
با آرنجش محکم زد تو دلم که یه لحظه چشمام سیاهی رفت...محکم دلمو گرفتمو خم شدم...با صدایی که از ته حلقم در میومد گفتم:احمق عوضی بر بیرون...
همین طور داشت می چرخید توی تموم اتاقا...
یه لحطظه گفتم نکنه اگه بفهمه بابامه و دروغ گفتم باهام کاری کنه....سریع رفتم داخل حیاط همون لحظه اونم برافروخته اومد توی حیاط...قاب عکس بابا دستش بود قابو پرت کرد سمتم...اگه جاخالی نمی دادم می خورد توی صورتم دادزد:حرومزاده...منو سیاه می کنی بچه....
اومد سمتم داشتم از ترس می مردم تکیه دادم به درحیاط زبونم بند اومده بود....
_به اون بابات حالی می کنم....باید بفهمه وقتی سیصد میلیون از یه نفر می گیره به فکر عاقبتشم باشه....پدرمن خیلی احمقه که به بابای کلاه بردار تو پول داده....
_خفه شو
تنها کلمه بود که از بین لبهای لرزانم اومد بیرون....
هنوز عینک روی چشماش بود.....چنگ انداخت به یقه ی مانتوم.....نفسم یه لحظه گرفت....اما نو از کنار در کشید کنارو درو باز کرد کمی خیالم راحت شد ولی خیلی طول نکشید که که همونطور دستش به یقه م بود منو کشید تو کوچه...چنگ زدم به دستش کشیده ای که تو گوشم خوابوند باعث شد یه آه پر از درد بکشم...اشکام تندتند می ریخت روی گونه م....
_ولم کن....به من چه آخه...مگه من اینکارو کردم...میگم ولم کن مرتیکه...
همونطور منو کشون کشون می برد سمت ماشین مشکیش که نمی دونم اسمش چی بود واز خودش ترسناک تر بود...داغی خون گوشه ی لبم حس می کردم...در پشتو باز کردو پرتم کرد داخل....روسریم افتاده بود روی شونه م و تموم موهام ریخته بود تو صورتم حتی نا نداشتم روسریو رو سرم بندازم فقط سرمو گذاشتم رو صندلی ماشینو چشامو بستم...کاش منو می کشتو از این زندگی راحتم می کرد....انقدر سریع رانندگی می کرد که فک می کردم هر آن هردومونو می فرسته اون دنیا...منو به آرزوش می رسونه و بابا رو......
****************
گیج بودم و سرم درد میکرد نور چشمامو میزد اب دهنمو قورت دادم و چند بار پلک زدم نگاه تو چشمای پر شرارتش افتاد مجدادا اب دهنمو قورت دادم این بار از ترس
به طرفم اومد و خم شد و توی چشمام زل زد :به به ...خانم کوچولو ار خواب پاشدن
چشمام داشت ازتعجب از تو حدق بیرون میزدمن کجام اینجا کجاست ؟
:جات امنه ....امن تر از جای پول بی ربون بابای من
دستامو بسته بودن به صندلی تو یه اتاق بودم به نظر اتاق کار بود :بابا شما چرا کینه شتری به دل میگیرید طوری نشده که ...اقای
:نصیری ام ....کوهستان نصیری ...تو همون نصیری بگو
از شنیدن اسمش ناخوداگاه به خنده افتادم حالا نخند کی بخند اصلا موقعیتم یادم رفت اما چنان فریادی بر سرم زد که فکر کنم دیگه تا عمر دارم نخندم
:واسه چی میخندی؟
با همون لبخندکوچک ته نشین شده سرمو پایین انداختم . گفتم:اخه اسمتون خیلی به خودتون میاد پرجذبه اس ...ببخشید من حالم زیاد خوب نیست...ولی بخدا این کارتون درست نیس من دانشجوام بذارید برم به درس و زندگیم برسم ...بابای من اینجوری پول شما رو پس نمیده...تازه یه نون خور کمتر خوشحالم میشه من بابامو میشناسم به جون تو...یعنی شما
:میشه کم وراجی کنی من اعصاب ندارم حالیته..کوچولو؟
اروم سرتکان دادم ولی سوالا م یکی دو تا نبود سرمو یکم بالا اوردم و با خجالت گفتم:با من میخواید چی کار کنید اقای نصیری
یکم نگام کرد و خندید ولی دوباره سخت شد:گفتم وراجی نکن حالیت میشه یا نه ...بچه خوبی باش اصلا به فکر فرار نباش که اگه فرار کنی بگیرمت حسابت با نکیر و منکره ....اوکی میرم برمیگردم
همینکه درو بهم زد و رفت قهقهه خندم اتاقو منفجر کرد:وای کوهستان...بابات باید اسمتو رو میذاست تخته سنگ یا ..قله اورست داشتم میخندیدم که اومد تو :چیزی گفتی؟
با ترس گفتم:نه...نه
:خوبه ولی بدون هر حرکتی کنی من زیر نظرت دارم
دستام درد گرفته بود وحوصلمم شدیدا سر رفتته بود خدا رو شکر مثل که نیت سو نداشت داشتم فکر میکردم عجب اسم فانتزی داره اگه یکی ار داداشام زن گرفت اسم بچه شو بذاریم کوهستان هم با کلاسه هم ...
دوباره اومد تو وای قلبم وایساد ار ترس جرات نفس کشیدن نداشتم ظرف غذایی جلوم گذاشت و گفت:بی سرو صدا کوفت کن نمیری ...در ضمن یادت نره چی گفتم بهت...اوکی؟
سرمو به نشانه تایید تکون دادم و نگاهی به غذا انداختم باقالی پلو با گوشت ..اه اه خوشم نمیاد
داشت میرفت که گفتم:ببخشید من چجوری بدون دست بخورم
پوزخند پر تمسخری زد و گفت:با پاهم میتونی بخوری خوشگله...و دوباره داشت خارح یشد که گفتم :نون پنیر نداریدمن زیاد باقالی پلو دوست ندارم
:ببین اینجا رستوران نیس میخوای کوفت کن نمیخوای نکن...اوکی؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و اون رفت و منو تنها گذاشت....
چند دقیقه ای بود که از اتاق بیرون رفته بود و من همین طور به یه نقطه خیره شده بودم . سکوت مطلق بر فضا حاکم بود. احساس واقعا بدی داشتم. دستام ، اونجایی که با طناب بسته بودنش دردناک شده بود. حتی نمی تونستم غذا بخورم. با خودم گفتم خیلی بی فکره که دستامو باز نکرده. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای در باعث شد سرمو به سمت صدا برگردونم. اومد تو . یه نگاه به من و یه نگاه به غذای دست نخورده انداخت و خنده تمسخر آمیزی کرد و سرش و تکون داد.
آخی ... کوچولو .... چرا غذاتو نخوردی؟ نکنه انتظار داری یکی بیاد بذاره دهنت؟!
از اینکه منو مسخره می کرد خیلی لجم گرفت ولی سعی کردم لحنم خونسرد باشه :
-صرف نظر از اینکه الان بعد از این همه دردسر اشتهایی برام نمونده ، خیلی دلم می خواست الان شما جای من بودی ببینم با این دستای بسته چه جوری غذا می خوردی؟؟
در حالی که هنوز اون لبخند مسخره روی لبش بود اومد جلو و کمی روی صورتم خم شد. احساس کردم بدنم لمس شد.
-خیلی زبون درازی کوچولو ... من اگه جای تو بودم قبل از هر چیز جلوی زبونم رو می گرفتم. می دونی چرا؟ ...
صورتشو نزدیکتر کرد .اونقدر که نفساش روی صورتم میخورد. طوری توی چشام زل زده بود که جای دیگه ای رو نمی تونستم نگاه کنم... با صدای آرومی ادامه داد:
-....چون .....من خیلی زود عصبانی می شم.
انگار که برق گرفتم . نا خود آگاه تکانی خوردم.بدون اینکه نگاهشو از چشمام بگیره کمی سرش رو عقب برد و زمزمه کرد:
-بهتره عصبانیم نکنی...خیلی برات بد می شه ...خانوم کوچولو.
خیلی ترسیدم.نگاهم رو انداختم پایین تا ترسو توی چشمام نبینه. راست ایستاد و رفت پشت سرم. از اینکه نمی تونستم برگردم و نمی دیدمش احساس بدی داشتم. وقتی احساس کردم دستش به دستم خورد چندشم شد و نا خود آگاه بدنم رو کمی جمع کردم. داشت بدون حرف دستام رو باز می کرد. کارش که تموم می شد با لحن خیلی سردی گفت:
-پاشو وایسا
من انگار گیج و منگ بودم. از جام تکون نخوردم. وقتی داد کشید سرم بسرعت بلند شدم .
-فعلا که این جا موندگار شدی. راه بیفت.
وحشت کرده بودم . بغض گلوم رو گرفته بود.یعنی تا کی باید این جا می موندم.آخه من چه گناهی داشتم ؟! یه قدم به عقب برداشتم و گفتم : کجا؟؟
-سوال نباشه . راه بیفت.
چند قدم دیگه عقب رفتم. فهمیده بود می ترسم. بی حوصله و عصبانی گفت :
-نکنه می خوای تمام این مدت همین جا بمونی ؟ با دست و پای بسته؟! حوصله توضیح ندارم .راه بیفت.خودش اومد جلو و آستین لباسم رو گرفت و به زور با خودش برد بیرون . خیلی دوست داشتم ببینم کجام اما نمی شد چیزی حدس زد. فقط یه راهروی نسبتا تاریک بود که چند تا در توش باز می شد و در ضمن خیلی سریع بردم توی یه اتاق دیگه و هولم داد. یه جورایی تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم. وقتی سر پا شدم محکم درو به هم کوبید. از اتاق بیرون رفته بود.بلافاصله صدای چرخش کلید رو توی قفل شنیدم.
-واقعا که... از خود راضی.
تمام تنم می لرزید. دلم راضی نشد. بلندتر داد زدم : از خود راضی.
یکدفعه ضربه خیلی محکمی به در زد که یه متر پریدم هوا.ولی خوشبختانه درو باز نکرد. مثلا می خواست بگه حواسم هست چی می گی!
تازه به دور و برم نگاهی انداختم . اتاق نسبتا بزرگی بود .پنجره ای داشت که با پرده ضخیمی پوشیده شده بود.با خوشحالی پرده رو دادم کنار که دیدم از بیرون با یه چیزی پوشوندنش که بیرون معلوم نباشه.فکر همه جا رو کرده بودن. خیلی عصبانی شدم. گوشه اتاق یه تخت چوبی قرار داشت و دری هم طرف دیگه اتاق بود. وقتی دستگیره رو فشار می دادم انتظار داشتم قفل باشه. اما باز بود.نفسمو تو سینه حبس کردم. اما وقتی در باز شد دیدم حمام بود. یه لحظه خودم خنده م گرفت که انتظار داشتم اون در هم به بیرون باز بشه.منظورش چی بود که اینجا موندگارم؟! من باید برمی گشتم. کلافه روی تخت نشستم . اما وقتی در رو باز کرد ازشدت اضطراب از جا پریدم... سینی غذا تو دستش بود. دوباره با تمسخرنگاهم کرد.
-چه کوچولوی با ادبی. لازم نیست بلند شی. بفرمایین خواهش می کنم!
منم با حرص جواب دادم : اعتماد به نفستون قابل تحسینه!!
پوزخندی زد و سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت. همه ی شجاعتم رو جمع کردم و ازش پرسیدم:
-تا کی می خواین منو اینجا نگهدارین؟!
و چون جوابی نداد ادامه دادم ...
-ببین من کلی کار دارم . فردا باید دانشگاه باشم. از کار و زندگیم عقب می فتم. آخه اختلاف شما با پدر من چه ربطی به من دا...
نذاشت ادامه بدم و بین حرفم گفت:
-ببین دختر جون من عادت ندارم برای کسی توضیح بدم که چی کار می کنم اما برای اینکه دیگه صداتو نشنوم :
انگار بر عکس اونچه فکر می کردم اهمیت چندانی برای پدرت نداری کوچولو. با اینکه ناراحت و آشفته شد ولی گفت که نمی تونه الان پولو جور کنه...هه ... ازم فرصت خواست ...واقعا این همه نگرانی و دلسوزی پدرانه قابل تقدیره.
انگار ته دلم خالی شد. از جام بلند شدم و گفتم:

-منظورت چیه؟! .......
-منظورت چیه؟! .......
_منظورم اینه که تا وقتی اون پدر کلاه بردارت پولارو پس نده تو اینجا مهمونی...فرقی نداره تا چندوقت طول بکشه...یعنی فرق داره....اگه تا شیش ماه دیگه یعنی تا تیرماه نتونه پولارو پس بده شماهم پس داده نمی شید تا آخرالزمان....گرفتی که؟
دهنم باز موند...مگه به من ربطی داشت؟بابا منو هم وارد کلاه برداری هاش کرده بود...کاش توی یه خونواده ی دیگه میومدم دنیا....هرچی بود وضعم از الان بهتر می شد...هیچی نداشتم که بگم....نگامو دوختم به کف موکت شده ی اتاق...یه دفعه یاد کیفم افتادم...خواستم بپرسم کیفم کو اما همون لحظه چشمم به کوله پشتی سفیدم که گوشه اتاق افتاده بود افتاد...
_میشه بگین این قضیه به من چه ربطی داره؟
و نگاش کردم
_نه...نمی شه...چون اینجا من سئوال می پرسم و نو هیچ حقی نداری...درضمن حرف اضافی و مفت هم موقوفه.....اوکی؟
دندونامو به هم فشردم و چشامو بستم شاید یه کم حالم بهتر شه....
نتونستم تحمل کنمو گفتم:به خدا دیوونه این!
نگاش نکردم تا عکس العملشو نبینم...با پشت دستش آنچنان کوبید تو دهنم که گفتم الانه تموم دندونام بریزه تو دهنم....


_این یه چشمه ی تنبیهاتم بود پس سعی کن دهنتو ببندی....
لحنش ترسناک بود...و واقعا هم دهنمو بست از ترس حتی نمی تونستم سرمو بالا بگیرمو نگاش کنم،منتظر شدم از اتاق بره تا بیرون رفت منم تموم عقده هایی رو که از همون بچگیام داشتمو با قطرات اشکم بیرون ریختم....حالا می فهمیدم برای هیچ کس ارزش ندارم.....نه برای پدرم نه برای برادرام....فقط دلم شور مامانو میزد....
حالا بود که می فهمیدم پول از من ارزشش چه قدر بیشتره....وقتی که بهم گفته بود عکس العمل بابا فقط یه ناراحتی بوده دلم می خواست از خجالت آب شمو برم زیر زمین....وقتی پدرم منو ازیاد برده بود نبایدم انتظار داشته باشم این مرتیکه باهام درست رفتار کنه....گریه می کردم و چنگ می زدم به شلوارم....چه قدر بی چارگی؟....چه قدر بی پناهی؟....
شاید یک ساعت پشت سرهم گریه کردم انقدر که حتی دلم واسه خودم می سوخت....چشمام شدیدا درد گرفته بود....کاش می کشت منو....که انقدر خفت نکشم...بابا که مطمئنا نمی تونست یک دهم پول فعلی رو هم جو کنه چه برسه به کلش....کاش منو ضایع نمی کرد اول کار می کشت....
روی تخت دراز کشیدم....وحشتناک بود انگار روی یه تخته سنگ می خواستم بخوابم....نه بالش داشت نه پتو....فقط یه ملافه ی سفید....
پاهامو توی شکمم جمع کرد تازه فهمیدم سرم لخته و هوا هم چه قدر سرده توی همون حالت دورتادور اتاقو گشتم شاید روسریمو ببینم اما نبود....بیشتر تو خودم جمع شدم....چه قدر هوا سرد بود اون ملافه ی نازک هم کاری نمی کرد بدتر حرصمو در می آورد...
بازم یه قطره اشک از گوشه چشم چکید روی تخت...مسیرشو کنار چشمم با انگشت اشاره پاک کردم....نمی خواستم گریه کنم....چون چیزیو عوض نمی کرد...فقط سردرد عایدم می شد...


با احساس ضعف چشممو باز کردم...چه قدر گرسنه م بود....ساعتمو نگاه کردم پنج صبح بودو من از عصر دیروز هیچی حتی یه لیوان آب هم نخورده بودم!
از روی تخت بلند شدم تموم بدنم خشک شده بود وگلوم هم می سوخت...مطمئنا سرماخورده بودم توی این سرما آدم برفی هم مریض می شد چه برسه به من!
در همون حال که ملافه رو محکم پیچیده بودم دور خودم رفتم سمت سینی غدا که یخ زده بود....تو عمرم برنج یخ زده نخورده بودم چون متنفر بودم اما حالا دیگه وضع فرق می کرد....باید هر کوفتیو می خوردمو خداروهم شکر می کردم از بابتش!
باقالی پلوی یخ زده رو گدذاشتم توی دهنم....وحشتناک بود...به زور جویدمشو قورتش دادم....بیشتر از پنج قاشق نتونستم بخورمو رفتم حموم آبو که باز کردم یخ یخ بود یه جرعه خوردمو دوباره برگشتم توی سلولم....اون غذای یخ زده با اون روغن یخ زده ش درد گلومو بیشتر کرد دوباره روی تخت دراز کشیدمو سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم تا درد گلوم فراموشم شه....اما چه نقطه ی روشنی توی زندگیم بود که فکر کردن بهش دلگرمم کنه؟
سرمو بین دستام گرفتمو فشار دادم....وای چه گلو دردی بود...همیشه این طور مواقع مامان واسم آب جوش درست می کرد تا بخورم....منم اصرار داشتم با قند بخورمو مامان اجازه نمی دادو می گفت اینطوری با قند خوب نمی شم....یه قطره اشک مزاحم دیگه.....لعنت به بابا...!!



 

 

 

خب اینم از قسمت اول..امیدوارم خوشتون اومده باشه..تا قسمت بعد بابای 


بخش نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش