رمان جدید طنز پارت اخر (( دوتخس شیطون))

پیام مدیر سایت :

رمان جدید طنز پارت اخر (( دوتخس شیطون))
رمان جدید طنز پارت اخر (( دوتخس شیطون))

جلوی راھمو نگیر نذار منم گریھ کنم
صلاحمون اینھ عزیز باید برم سفر کنم
طاقت اشکاتو ندارم تورو خدا نذار ببارم
خدا نخواست قسمت اینھ کھ من تو رو تنھا بذارم
تو رو خدا گریھ نکن اینقدر نگو نرو نرو
بغضم داره میترکھ اینقدر نگو نرو نرو
اینجوری بی تابی نکن الھی قربونت برم
خدا نگھدارت باشھ باید برم باید برم
باھرکلمھ از اھنگ داغ دلم تازه میشد. دلم خیلی گرفتھ خیلی کاشکی سامیار بودش و 
باھام کل کل میکرد یادمھ یبار از گریھ متنفر بود
اشکامو پاک کردو با چشمای قرمز و سرخ ب کیان نگاه کردمو گفتم :کیان سامیار
کجاست
گفت :کیانا چرا خودتو زجر میدی من تون روز تمام حرفاتون چ شنیدم میدونم کارت 
اشتباه بود ولی کاریش نمیشھ کرد،سامیارم ک کنار ماشینش ھیچ جسدی پیدا نشده و 
ھمھ می گن ک با خاک یکسان شده
و شروع کرد ب گریھ کردن
با گریھ گفتم:یعنی چی یعنی حتی ی مزارم برای خودش نداره
گفت :چرا ولی مثل یک ادم گمنامھ الان
گفتم: گفتم ببرم سرمزارش لااقل اونجا می تونم یکم با عشقم حرف بزنم بھش بگم چرا 
رفتی
گفت:کیانا خواھری حالت زیاد خوب نیست بزار یک روز دیگھ
گفتم:ن من الان می خوام برمممممممم
و شروع کردم ب زاز زدن.
بعد از چند مین ب درب بھشت زھرا رسیدیم از ماشین پیاده شدم سرم گیج میرفت ولی
اھمیتی ندادم ھنوز چند قدم نرفتھ بودم ک پاھام بی حس شده و افتادم روی سنگ 
ریزھا کیان اومد کنارمو شانھ ھامو گرفت و گفت :خوبی می خوای برگردیم
گفتم:ن خوبم
بعد بعد ب کمک کیان حرکت کردیم و بعداز چن دقیقھ کنار قبر عشقم رسیدیم ھنوز 
باورش برام سخت بود ک دیگھ نیستش با دیدن اسم مرحوم سامیار کیانمھر احساس 
کردم دوباره یک چیزی درونم شکست
دستمو گذاشتم رو سنگ قبرشو با گریھ شروع کردم ب
صحبت کردن باھاش وگفتم:سلام خوبی چشم وزقی دلم خیلی برات تنگ شده ،ھنوز 
نمی تونم رفتنتو باور کنم خیلی کلھ شقی چرا تنھام گذاشتی حالا ک فھمیدم منم 
دوستدارم رفتی. سامیار برگرد بھ ھمھ بگو ک منو تنھا نمیزاری بگو ک ایناھمش
فیلمھ توروخدا برگرد دیگھ قول میدم اذیتت نکنم ھرچی بگی قبول می کنم فقط بیا و 
بگو. خواستم تنبیھ ت کنم اخھ من چطور بدون تو طاقت بیارم ،خداااااااااااااااا
خدااااااااااااااااا خستم از این دنیات دنیایی ک عشقمو گرفت ازم
کیان اومد بغلم کردو با صدای دورگھ ای ک بغض توش موج میزد گفت:بسھ دیگھ ھم 
خودت و اذیت میکنی ھم اونا پاشو قربونت برم پاشو خواھری
گفتم: ولم کن بزار بمیرم بزار برم پیش عشقم
کیان گفت:بخاطر سامیار بلند شو بریم
بلاخره رضایت دادمو و با کمک سامیاربلند شدم و وقای ب ماشین رسیدیم میان دررا 
برام باز کردو کمک کرد ک سوار بشم بعدش خودشم سوارشدو ماشین و ب حرکت 
دراورد
ب کیان گفتم:داداشی کی برگشتیم اصفھان
گفت:ھمون روز برگشتیم و کارای خاک سپاری و انجام دادیم
دیگھ چیزی نگفتم ،
دوسال از نبود عشقم میگذره و منم ھیچ تغییری نکردم شدم عین ھو ی مرده ی
متحرک دیگھ صورتم اون فروق قبلا نداره چشمای ابیم یک حالھ ی قرمز داخلشھ زیر
چشمام کبود شده لاغر شدم ،ھنوزم نتونستم نبودشو ھضم کنم
یک سال بعد از مرگ عشقم کیان با دختر دوست مامانم پریا ک ھم سن من بود 
نامزدکرد بعدا فھمیدم ک بعلھ این دوتا عاشق و معشوق ھم بودن و خوشحالم براشون 
ک ب عشقشون میرسن،فکر می کردن ب مرور زمان حال من بھتر میشھ ولی
اینطور نبود ،الان سھ ماھھ ک یک اپارتمان نقلی خریدم و داخلش زندگی می کنم 
خیلی گوشھ گیر شدم ،کارم شده ھرروز رفتن رومزار سامیار ھنوز ی حسی بھم میگھ
زندس ولی خودمم گیجم. 
از کنار قبر بلند میشم. تمام لباسام. خاکیھ بھشون اھمیت نمیدم و با شانھ ھایی افتاده و 
خمیده ب سمت ماشینم حرکت می کنم وقتی ب ماشین رسیدم سوار شدم و ب سوی
اپارتمانم حرکت کردم. وقتی رسیدم با ریموت درو باز کردم و ماشین و داخل 
پارکینگ پارک کردم و کیفمو برداشتمو سوار اسانسور شدم. طبقھ ی چھارم از 
اسانسور خارج شدم و با کلید درو باز کردم و داخل اپارتمانم شدم لامپ ھارو روشن 
کردم و یک نگاه ب اپارتمان نقلیم انداختم
اپارتمانم ب خواستھ ی خودم ترکیبی از مشکی و زرد بود،چون این رنگا منو یاد
اعتراف و کل کلای سامیار میندازه دیواره ھای اپارتمانم از پذیرایی تا اتاق خواب 
گرفتھ پر از عکس ھای سامیار بود،نزدیک یکی از عکساش میشم و روش دست می
کشمو میگم :کاشکی بودی دلم برای خنده ھا و حرص خوردنت تنگ شده
اشکام جاری میشن میرم تو اتاقمو لباسامو با یک بلوز شلوار مشکی عوض می کنم 
(این دوسال فقط مشکی می پوشم) صدای ایفون خانھ منو ب خودم اورد ،رفتم درو باز 
کردم دیدم کیان و پریاھستند گفتم:بیان داخل
کیان گفت:ن اجی خیلی کار داریم باید بریم راستی اجی برای سھ ماه دیگھ سالن رزرو 
کردیم برای عروسی
گفتم :بسلامتی
گفت:اجی این بلیط وبرای تو گرفتیم خیلی وقتھ نرفتی مسافرت
گفتم :من جاییی نمیرم
گفت :لج نکن بلطیت برای ساعت شیش ھست سھ ساعت وقت داری اماده بشی این
سفر برات خوبھ ،برو از امام رضا کمک بخواه اون دست بنده ھاشو می گیره
بزور قبول کردم و لی گفتم نمی خواد بیاین فرودگاه اوناھم چون میترسیدن باز قبول 
نکنن گفتن باشھ
سریع وسایلمو جمع کردم قاب عکس سامیارم گذاشتم تو چمدونم و لامپارو خاموش 
کردمو در اپارتمانمو قفل کردمو. سوار اسانسورشدمو رفتم پایین ،بعد از ساختمان 
خارج شدم و یک تاکسی دربست کردم و خودمو ب فرودگاه رسوندم کرایھ ماشین و 
حساب کردم و ب ساعتم ی نگاه کردم دیدم ساعت ٥/٣٠دقیقھ ھست ،
چمدونمو دنبالم کشوندم چ وارد فرودگاه شدم
بعد یک ساعت تاخیر. شماره ی پروازو اعلام کردن و منم چمدون ھامو تحویل داادمو 
بعد سوار ھواپیشما شدم.رویکی از صندلی ھای ھواپیما کنار پنجره نشستم و بعد از 
چند مین پیر زنی کنارم نشست یکلمھ ھم باھاش صحبت نکردم ،
کم کم ھواپیما شروع ب حرکت کردو اونج گرفت منم از اون شیشھ ای دایره شکل ب 
بیرون زول زده بود ب ابرای سفید ب سیاھیی دود وب اسمان ابی ،ھمھ چیز از این
بالا کوچیک نشون داده میشد ادمای روی زمین مثل مھره ھای شترنج کوچک بودند 
حالا ک دقت می کنم میبینم ک زندگی مثل باری قماره روزی میبری روزی تمام 
زندگی و میبازی اره این رسم زندگیھ
بلاخره بعد از دوساعت ھواپیمادر فرودگاه مشھد فرونوشست و ھمھ یکی یکی پیاده
میشدند من از پیاده شدم و بعد از تحویل گرفتن چمدانم از فرودگاه خارج شدم و سوار 
یکی از تاکسی ھایی ک. انجا بودشدم و راننده ھم چمدان مرادرصندوق عقب ماشین
قرارداد وخودش ھم شوار شد و پایین رو روشن کرد ھمینطورک داشت ایینھ اش را 
تنطیم می کرد گفت:ببخشید خانم کجا میرید
گفتم:برید ھتل
گفت :کدوم ھتل
گفتم:ھتل......
باشھ ای گفت و حرکت کرد بعد از یک ساعت بخاطر ترافیک سنگین ب ھتل رسیدیم
کرایھ ی ماشین راحساب کردم و ب وارد ھتل شدم .،
بھ بخش پذرشش رفتم وبعد از نشان دادن مدارکم و سعوال ھای دیگر کلید اتاقی رابھم 
دادن تشکری کردم و ب سمت اسانسور حرکت کردم بعد طبقھ دوم پیاده شدم و ب
سمت اتاق ١١٠حرکت کردم بلاخره اتاق را پیدا کردم و با کلید درراباز کردم و وارد 
اتاق شدم ،پریز برق و زدم و کفشای اسپرت مشکی ادیداسمو. از پام خارج کردم و 
چمدانمو ھمونطور روی زمین ول کردم و شال مانتومو از تنم دراوردم داشتم از 
خستگی ھلاک میشدم.
نگاھی ب اتاق کردم اتاق زیبایی بود و تمام وسایلش سفید بود. بی حوصلھ و ازروی
اجبار وسایلمو چیدم و عکس سامیارمو روی عسلی تخت گذاشتم. و ب سمت حمام 
رفتم چون میدونستم حمام خستگی منو برطرف میکنھ
بعد چند دقیھ از حمام بیرون اومدم ک دیدم گوشیم ک روی عسلی تخت بود داشت 
ویبره میزد نگاھی ب صفحھ ی گوشی ام انداختم
ک دیدم
کیان داره بھم زنگ میزنھ ھمینطور ک حولھ دورم پیچیده بود روی تخت نشستم و 
دکمھ ی سبز رنگ رافشردم و تمام رابرقرار کردم،گفتم:جانم داداش
گفت:سلام خوبی کیانا کی رسیدی
گفتم: خیلی نیست ک رسیدم ھتل تازه از حمام اومدم بیرون ،چیزی شده چرا صدات 
یجوریھ
گفت:نھ نھ چیزی نیست
گفتم :بگووووووووووووووو
گفت: یچیزی می گم حول نکنیا ،بابا امروز داشتھ میرفتھ نانوا ی ماشینھ ک سرعتش 
زیاد بوده زده بھش و الانم تو کماس
وای چی فھمیدم بابام نھ نھ خدا دیگھ بابام ن چشمام تار بود با روی زانوھام نشستم
کیان از پشت تلفن داد میزد:کیانا کیانا چی شده ی چیزی بگوووووو
بزور گفتم :بعدا بھت زنگ میزنم
تلفن و قطع کردم. و اشکام یکی پس از دیگری میریختن ب عکس سامیارنگاه کردم 
وگفتم:خدایا چرا من اینقد بدبختم سامیارمو ازم گرفتی حالا ھم بابام بسھ دیگھ
و بعد سریع لباسامو پوشیدم یک مانتو شلوار مشکی مثل ھمیشھ با یک مقنعھ خلبانی
سرم کردم و چادرمو ھم برداشتم و سریع از ھتل خارح شدم و یک تاکسی دربست 
گرفتمو گفتم :اقا برو حرم برو
باشھ ای گفت وحرکت کرد ،
بعد از بیست دقیقھ درب حرم پیاده ام کرد کرایھ رو پرداخت کردمو رفتم داخل حرم
تو حرم ھم ھمھ ی زیادی بود. صدای ھای زیادی بگوشم میرسید
یکی بلند داد میزد یارضا یارضا کمکم کن دستم را بگیر
یکی از اون طرف میگفت اقاحلالم کن
از طرف دیگرھم صدای نقاره بگوش میرسید
ب خودم اومدم دیدم صورتم خیسھ خیسھ اول فکر کردم بارونھ ولی وقتی یک نگاه ب 
اسمان مشکی. ک ستاره ھایش ھمانند الماس ھا و جواھرات میدرخشیدن
اسمانی ک سیاھیش ھمچوزندگی من است
از بارون ک خبری نبود پس صورت مت از کجا خیسھ
اره درستھ من گریھ کردم. گریھ کردم بحال خودم. کمی جلوتر رفتم و جلوی ایوان
طلا زانوزدمو و دستامو بالا بردم و ھمینطورک اشک میریختم گفتم:اقااقا قربون 
کرمت قربون بزرگیت مگھ نمیگن دست بنده ھاتو میگیری شرمندشون نمیکنی اقا 
دست منم بگیر خیلی وقتھ از این زندگی سیرم
،عشقم رفت ارزومع دوباره ببینمش ولی نمیشھ چون مرده مردھھھھھھ
اقاامام رضا بابام تو کماس توروخدا کمک کن بابام خوب میشھ دیگھ طاقت ندارم مگھ 
چنسالمھ قلبم شکستھ کمرم خم شدم. کمکم کن اقا
یک دفعھ احساس کردم سامیارم از جلوم رد شد یھو شوک زده شدم گفتم شاید خیالاتی
شدم ولی بعد از اینکھ صداشو شنیدم ک میگفت :نیما نیما بیا بریم دیگھ دیره
وای عشقم زندس انگار دنیارو بھم داد بودن پاشدم بدوبدو رفتم بغلش کردم اره خودش 
بود مرد زندگی من عشقم. 
سامیار منو از خودش دور کردو گفت: خانم حالتون خوبھ منو اشتباه گرفتید فکر کنم
گفتم :ن سامیار تویی سامیار من
گفت من سامیارھستم ولی شمارو نمیشناسم
گفتم:سامیار غلط کردم ردت کردم دوسالھ دارم میمیرم من عاشقتم تنھام نزار
گفت :خانم ھزیون میگید برو خدا روزیتو جای دیگھ بده
گفتم:سامیار منم کیانا
گفت:ھرکی می خوای باش مزاحم من نشید
خواستم جوابشو بدم ک یھ پسره اومدو پرسید:سامیار چیشده
سامیارگغت:ایمان این خانم ھزیون میگھ میگھ ک من عاشقش بودمو اینا باو 
دیونس،راستی مامان فاطمھ زنگ زد گفتمش فردا برمیگردیم
گفتم :من..... 
با صدای دختر بچھ ی نازی ک میگفت: بابا ،ب ابا
وبعد ھم صدای زنی محجبھ ک گفت عزیز بیا بریم سامیار بچمون بی تابی میکنھ
دنیا برام تمام شد شمارش معکوس ،یک ،دو،سھ و ھمانا زار زدن من باورم نمیشد خدا 
چقدر من بدبختم
ایمان روی کرد ب سامیارو گفت:داداش تو زھرا و سارینا برید منم الان میام
اون سھ تا رفتن و من فقط نظاره گر رفتنشون بودم ھیچ کاری نمی تونستم بکنم
وقتی اونا حسابی ازمون دور شدن ھمون پسره ک اسمش ایمان بود گفت:شما سامیارو
میشناسید
گفتم :عشقمھ نفسمھ مگھ میشھ نشناسمش ولی چرا اون منو یادش نمیاد
گغت :ما داخل یکی از روستاھای اطراف شما زندگی می کنیم یک روز بابام داشتیم
از سرکار برمیگشتیم ک متوجھ یک اتش سوزی پایین دره شدیم بدوبدو رفتیم دیدیم ک 
پسر بی ھوش داخل یک ماشینی ک داشت بنزین میریخت گیر افتاده بزور 
دراوردیمش و یکم جلو ک رفتیم دیدیم ماشین کاملا اتیش گرفت. منو بابام اون پسره 
(سامیار)بردیم بیمارستان تو کما بود بعد یک ماه ب ھوش اومد ولی ھیچی یادش نمی
اومد بخاطر این یکی از اھل روستا اون و ب فرزند خواندگی قبول کردن و اسم 
پسرسون ک تو کودکی فوت شده بودو گذاشتن روش جالبیش اینھ ک شماھم میگید اسم 
واقعیش سامیاره ،خوب خودش نمیدونھ حافظشو از دست داده دکتر گفت ممکنھ با 
ازدواج کردن حافظشو بدست بیاره خوب دیگھ بعدشم ک باید حدس بزنید با اجی من
ازدواج کردو الان ی دختر ب اسم سارینا دارن ،از شما ھم می خوام کاری بھش 
نداشتھ باشید بزارید راحت زندگیشو کنھ اگ دوستش دارید اینارو گفت و رفت
من موندم یدنیا غم با صدای گوشیم. بخودم اومدم حوصلھ ی جواب دادن نداشتم ولی
جواب دادم
بی حوصلھ گفتم :بلھ
کیان خوشحال گفت:بابا ب ھوش اومده حالش خوب خطر رفع شده
باشنیدن این خبر انگار دنیارو بھم دادن
گفتم وای خیلی خوشحال شدم من فردا برمیگردم اصفھان
چیزی نگفتو قطع کرد
و منم طبق گفتھ ی خودم فردا صبح زود بلیط رزرو کردم و برگشتم اصفھان بعد از 
دوھفتھ بابا مرخص شد منم سعی می کنم ک سامیارو فراموش کنم ولی سختھ ب 
ھیشکیم نگفتم ک سامیارو دیدم ولی ھنوز عاشقشم و قسم خوردم تا زندم ازدواح نکنم 
ب امید روزی ک منو یادش بیاد

سامیار
چن وقت بود دلم خیلی ھوای امام رضارو کرده بود ب فاطمھ ھم گفتم قبول کرد ک 
بریم ایمان ھم گفت ک ھمراھمون میاد
درعرض یک روز ھمھ ی کاراھامون و انجام دادیم. و راھی مشھد شدیم سھ روز از 
ازاومدنمون ب مشھد میگذشت ک. یک دفعھ دلم بی تاب شد ھوای حرمو کرد ب 
فاطمھ و ایمان گفتم اوناھم قبول کردن ب حرم رفتیم و زیارت کردیم وقتی زیارتمون
تمام شد فاطمھ ساریناروبرد دستشویی منم نیمارو صدامیزدم ک بیاد بریم. یک دفع 
دیدم یک دختره بغلم کردو شروع کردھزیون گفتن
نمیدونم چرا دختره رو ک دیدم اینقدر قلبم تند میزد انگار می خواست ازسینھ ام بزنھ 
بیرون
ولی من اون و نمیشناختم بلاخره فاطمھ اومدوایمان گفت: شمابرید منم میام
بافاطمھ حرکت کردیم ب سمت ماشین تو فکر اون دختره بودم یعنی کی بود چی
میگفت اون منو از کجا میشناخت یعالمھ سعوال بی جواب تو ذھنم بود با صدای فاطمھ 
ک پرسید:سامیار. این دختره کی بود میشناختیش
گفتم:ن
اینقدر قاطع و سرد گفتم ک دیدگھ چیزی نپرسیدو سکوت کرد بعد از چند مین ایمان
اومد پرسیدم:ایمان چی شد فھمیدی این کی بود
چیزی نگفت
گفتم:باتوام
گفت :نمیدونم بگم یان فاطی ھمھ چی و بھش بگم
فاطی گفت :بگو
ایمان گفت:نمیدونم عکسالعملت چیھ ولی یروزی ممکنھ حافظت برگرده نمی خوام 
بعدا ازما ناراحت بشی
حرفاشون برام نامفھوم بود با گنگی پرسیدم:متوجھ نمیشم واضح تر بگید
ایمان نگاھم کردو
گفت :برو یک پارکی جایی اونجا حرف بزنیم
سریع ماشین و روشن کردم و کنار یک پارک ایستادم بعدب ایمان گفتم:پیاده شو اونم 
پیاده شد
ھمینطور ک قدم میزدیم گفتم :میشنوم بگو
شروع کرد ب تعریف و گفت:
ما داخل یکی از روستااطراف شما زندگی می کنیم یک روز بابام داشتیم از سرکار 
برمیگشتیم ک متوجھ یک اتش سوزی پایین دره شدیم بدوبدو رفتیم دیدیم ک پسر بی
ھوش داخل یک ماشینی ک داشت بنزین میریخت گیر افتاده بزور دراوردیمت و یکم
جلو ک رفتیم دیدیم ماشین کاملا اتیش گرفت. منو بابام اون پسره ک تو باشی بردیم
بیمارستان تو کما بودی بعد یک ماه ب ھوش اومدی ولی ھیچی یادت نمی اومدی
بخاطر این یکی از اھل روستا اون و ب فرزند خواندگی قبول کردو اسم پسرشون ک 
تو کودکی فوت شده بودو گذاشتن روت جالبیش اینھ ک طبق گفتھ ی اون دختره کیانا
اسم واقعیت ھم سامیاره ،خوب حافظتو از دست دادی دکتر گفت ممکنھ با ازدواج 
کردن حافظشو بدست بیاره خوب دیگھ بعدشم ک باید حدس بزنی با اجی من ازدواج 
کردی

باورم نمیشد خدای من این ھمھ سال بھم دروغ گفتن ن. چیزی نگفتم و برگشتم. تو 
ماشین فردای اون روز برگشتیم خانھ ی خودمون
حدود یکماه از اون اتفاق می گذره. کلا از ھمھ کنارگرفتم گوشھ گیر شدم چن روز 
سردرد ھای شدید دارم و ھمش فکر می کنم اون دختره کی بود ک با یاد اوریشم قلبم 
تند تند میزنھ
گاھی سرگیجھ ھم ھمراه سردرد سراغم میاد دکتر گفتھ. احتمال داره حافظم برگرده 
نمیدونم. 
فاطمھ ھم از دستم خستھ شده ومیگھ ب استراحت و تفریح نیاز دارع و می خواد فردا 
با دوستاش با تور بره ترکیھ از صبح دلشوره ی عجیبی دارم خیلی عجیب با صدای
فاطمھ ک میگفت:سامیار بدچ دیره از فکر بیرون اومدم. و. لباس پوشیدم و سوییچ
ماشین و برداشتم و وسایل فاطمھ رو رو ھم گذاشتم صندوق عقب و عسل بابارو بغل 
کردم و حرکت کردیم پیش ب سوی فرودگاه
وارد فرودگاه ک شدیم فاطی دوستانش را دید و برایشان دست تکان داد و بعد از چند 
مین شماره پروازشان راخواندن ،سرینا ب دنبال فاطمھ خیلی گریھ کردجوری ک 
فاطمھ داشت از رفتن منصرف میشد ولی من مخالفت مردم و بھش اطمینان دادم ک 
مواظب ساریناھستم اونم گفت:سامیار ی حسی دارم احساس می کنم اخرین دیداره
گفتم:ھیس زبونتو گاز بگیر بدو پروازت دیر شد مواظب خودت ھم باش
لپ سارینارو بوس کرد و رفت. منم رفتنشو تماشاکردم. و رفتم خانھ ایمانمم خانھ ی
مااومده بود. براش ی چایی اوردم ک یک دفعھ سردرد شدیدی گرفتم و سرم گیح رفت 
دیگھ چیزی یادم نمیاد و ھمھ جا تاریک شد
 چشمام درد میکرد و نور اذیت می کرد مردمک چشماموبخاطراین نمی تونستم 
چشمامو باز کنم فقط صدای صحبت کردن دونفر می اومد کمی ک دقت کردم دیدم
صدای نیماس ک میگھ:اقای دکتر یعنی حافظشو بدست اورده
دکتر:باید بھوش بیاد بعد ولی احتمال داره
بزور چشمامو بازکردم دیدم ھمھ بالباس مشکی بالاس سرمن باتعجب گفتم:چخبره 
چیشده چرا مشکی پوشیدید
نیماگفت:خودتو کنترل کن چیزی نیست
گفتم:نیما ب ولای علی نگی چی شده خودت میدونی
گفت :فاطمھ داخل ثانحھ ی ھوایی فوت کرده و توھم یک ماھھ بیھوشی
تعجب کردم ، یک دفعھ زھرا خانم و احمد اقا اومدن طرفمو گفتن :پسرم نگفتی مادر 
پیرت و پدرت نگران میشن می خواستی تنھامون بزاری
یکدفعھ گفتم;شما مامان بابای من نیستید من ھمھ چی و یادم اومد. 
بعد روب ایمان گفتم :من فردا برمیگردم اصفھان دلم برای خانوادم تنگ شده و 
ساریناھم دختر منخ پس ھمراه خودم میبرمش
بعدش ب عموصفر بابای فاطمھ گفتم:عمو خیلی زحمتتون دادم غم اخرتون باشھ. اگ 
بدی دیدی حلالم کنید
عموصفرگفت:حلالت می کنم پسرم خوشبخت بشی ی خواھش ازت دارم شنیدم ی
دختری اسمش کیاناس خیلی دوستداره ایمان گفت بھم تومشھد چیشده فکر کنم اون 
مادر خوبی برای سارینا بشھ
تشکر کردم بعد از بیمارستان مرخص شدم ھمھ چیز سریع گذشت و الان من دوخانھ 
ی خودمون ایستادم ایفون میزنم اقا رجب درو باز کردتا منو دید بدبخت داشت سکتھ 
میکرد
گفتم:سلام عمو رجب خوبی
چیزی نگفت ھنوز تو بھت بود
سارینارو بغل کردم و رفتم داخل مامان تا منو دید وحشت کرد و جیغ زد
گفتم :مامان مگھ جن دیدی بخدا خودمم زندم
مامان نزدیکم شد و دست زد بھم با خنده گفتم:چیھ فکر کردی الان دستت از اوو 
طرف بدنم میزنھ بیرون
بعد مامان بغلم کردو یعالمھ قربون صدقم رفت
تازه انگار متوجھ سارینا شد و پرسید:سامیار این کیھ
گفتم :دخترمھ
یعالمھ سعوال پرسید تقریبا ب گوش ھمھ رسیده بود ک من زندم و حافظمو از دست 
دادمو.....
ولی تنھا فکرو ذھن من پیش کیانا عشقم بود ،حالا ک فھمیدم چقدر دوستم دارم دارم از 
خوشحالی بال درمیارم ولی نمیدونم با سارینا قبولم میکنھ یان. 
با کلی کلنجار باخودم ،قرار شد فردا غیر منتظره برم در اپارتمانش چون ھنوز خبر 
نداشت ک من برگشتم خودم نخواستم بگن تا غافلگیرش کنم
صبح ساعت ٩بیدار شدم و سارینارو ھم ک تو بغلم خواب بودو بیدار کردم و گفتم 
:دختر تنبل بدو بیدار شو ک خیلی کار داریم

یک تاپ یک طرفھ ی قرمز و یک شلوارک مشکی تن سارینا پوشوندم موھاشم شانھ 
زدم و دوگوش بستمشون خودمم یک شلوار قرمز و تی شرت مشکی پوشیدمو مو 
ھامم فشن زدم
کیف پولمو برداشتمو از اتاق بیرون رفتم مامان تادیدم گفت:سامی
(سامیار)ساری(سارینا)بیاید صبحانھ
گفتم : ن مر٣٠مامان باید برم اپارتمان کیانا بھاش حرف دارم
مامان گفت:باش عزیزم مواظب خودت باش
چشمی گفتم و سارینارو بغل کردمو رفتم تو حیاط ب عمورجب سلامی دادمو گفتم 
درب و برام باز کنھ بعدم سارینارو صندلی شاگرد نشوندم خودمم سوارجنسیس مشکی
رنگم شدم و بعد از خداحافظی با عمو رجب. از درب ب سرعت خارج شدم سرراه از 
یک گل فروشی یک سبد گل خریدم. و دوباره حرکت کردم بعد از پنج مین جلوی. 
مجتمع ی نقره ای رنگی توقف کردم اره خودشھ سارینارو از ماشین پیاده کردم و سبد 
گل و ھم برداشتم و بعد از زدن دزدگیر وارد مجتمع شدیم طبق گفتھ ی کیان اپارتمان 
کیانا طبقھ ی چھارم بود رسیدم ایفون رازدم بعد از چندثانیھ کیانا با یک بوز شلوار
ابی نفتی در راباز کرد از تعجب ماتش برده بود دستمو جلوش تکون دادم ک بخودش 
اومدو گفت:س سلام
گفتم :نمی خوای تعارف کنی بیایم داخل
گفت :بفرماید
من داخل شدم و پشت سرمم سارینا ،خانھ ی نازی داشت درست مثل خودش
بی توجھ ب من دست سارینارو گرفت و برد داخل اشپز خانھ و یک چیپس و پفک 
بھش داد ک ساریناھم پرید بغلشو لپشو بوس کرد
بعد روی کردم بھش و گفتم :بیا بشین کارت دارم
گفت :من باھات کاری ندارم تو زن داری بچھ داری چرا نمیزاری فراموشت کنم چرا 
نمیزاری دارم عذاب می کشم چشم وزقی خیلی دوستدارمو خواھم داشت ولی
سرنوشت نمی خواد ک ماکنار ھم باشیم و
نزاشتم ادامھ ی حرفشو بگھ و ھمھ چی براش گفتم از اعتراف ایمان و مرگ فاطمھ و 
برگشتن حافظم ھمھ چی و مو ب موبراش گفتم. و دراخر. جلوش زانو زدم و حلقھ ای

 ک از قبل ازاینکھ ردم کنھ خریده بودمو از جیبم دراودمو گفتم:عشقم بامن ازدواج 
میکنی منو با دخترم می پذیری
کیانا لبخند زد ولی زود لبخندش جاشو ب اخم داد و گفت:درباره ی من چی فکرکردی
ک باز میای منم خر میشم و دوباره ی اتفاق میافتھ توھم میزاری میری ن اقا اینطور
نیست ایندفعھ بیخ ریشتم ھرجا بری باھاتم
ھنوز تو شک بودم با صدای قھقھ ی سارینا کیانا ب خودم اومدم و تازه فھمیدم
رودست خوردم بھش گفتم:بخند بایدم بخندی نوبت منم میشھ
گفت:چشم وزقی بلکی خوابشو ببینی
گفتم :قربون چشم وزقی گفتنت حالا بامن ازدواج میکنی
با شرم سرشو انداخت پایینو گفت:بعلھ
گفتم بھش:قربون خجالتت برم خانومم
بعد از یک ماه مراسم ازدواج ماو کیان صورت گرفت و تعھد دادیم تا جون داریم ب 
پای ھم زندگی کنیم
سرنوشت بازی ھای زیادی باما کرد ولی دراخر بھم رسیدیم 
بخش نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش