داستان کوتاه خنده دار

پیام مدیر سایت :

داستان کوتاه خنده دار

داستان کوتاه خنده دار

مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.مردایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید وبا تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بودبه راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صداگفت:
ایست!مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی ازجلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد مفرشته نگهبان ت هستم. مرد فکری کرد و گفت:
-
پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟

 

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکردنگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !از جانب خداى متعال ندا آمد که:
اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانمخواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالتکنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ىاینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنانچرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود بهمن یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟

 

یه روز شرلوک هلمز با دستیارش واتسن به تعطیلات می روند و در ساحل دریا چادر می زنند و در داخل چادر می خوابند........

نیمه شب هلمز بیدار میشه و واتسن رو هم بیدار می کنه بعد ازش می پرسه :

واتسن تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای می گیری؟

واتسن هم شروع میکنه به فلسفه بافی در مورد ستارگان و میگه این ستاره ها خیلی بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر کوچیک به نظر می رسند و در سایر ستارگان هم ممکن حیات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در کرات دیگر زندگی می کنند........

که در اینجا هلمز میگه : واتسن عزیز

اولین نتیجه ای که باید می گرفتی اینه که : چادر مارو دزدیدند!!!!

یک مرکز خرید وجود داشت کهزنانمی توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که بهطبقاتبالاتر می رفتند خصوصیات مثبتمردانبیشتر میشد.

اما اگر در طبقه ای دری را باز میکردندباید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر

می رفتند دیگر اجازه یبرگشتنداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تاشوهرمورد نظر خود را پیدا کنند.

 

در اولینطبقه، بر روی دری نوشته بوداین مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”

دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کارداشتنیا بچه نداشتن است ولی دوست دارمببینیمبالاتری ها چگونه اند؟

پس بهطبقهی بالایی رفتند

در طبقه ی دوم نوشته بود: “اینمردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوستداشتنیو چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟

طبقهی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدروسوسهانگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.

دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند

آن دو واقعا به وجد آمده بودند

دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه درطبقهی آخر باشه؟

پس به طبقه ی پنجم رفتند

آنجانوشتهبود:

این طبقه فقط برای این است کهثابتکند زنان راضی شدنی نیستند!

از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

 


بخش نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش