رمان جدید عشق درنگاه اول

پیام مدیر سایت :

رمان جدید عشق درنگاه اول
عشق در نگاه اول

.........



قسمت اول:

من یه دخترم از یه خانواده پولدار...یه دختری که همیشه تو ناز و نعمت بوده و تو پر قو بزرگ شده!
دختری که تا چیزی میخواسته سریع براش فراهم می شده...
تو لپتاپم داشتم میچرخیدم که خدمتکارم اومد تو و گفت: خانوم شامتونو پایین میخورید یا براتون بیارم؟
- ممنونم گلی..الان میام پایین..
- چشم و از اتاق بیرون رفت..
بعد از چند دقیقه رفتم جلوی آینه و موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون..

++++++++++

رفتم سر میز شام..همه بودن..منم نشستم..خدمتکارا غذا رو اوردن..
- دخترم چه خبر؟
- هیچی..
- فردا میری دانشگاه؟
- معلومه..
- آخه مریضی عزیزم..
- من حالم خوبه مامان..میتونم برم
- باشه..ولی اگه نظرت عوض شد بگو
خنده ای کردم و گفتم باشه..
اون شب سوپ شیر با قورمه سبزی داشتیم..ولی من به خاطر مریضیم زیاد اشتها نداشتم..

++++++++++

صبح از خواب پا شدم..
رفتم تو آشپزخونه..هیشکی خونه نبود..نه بابام و نه مامانم ..فقط خدمتکارا بودن..
- گلی، بقیه کجان؟
- خانوم پدرتون سرکارن..مادرتون هم رفتن خرید..
- واقعا؟ صبح به این زودی؟
- بله..گفتن امروز مهمون دارین..منم گفتم بزارین من برم خرید کنم..ولی گفتن خودمون میریم
- خیلی خب..ممنونم..لطفا صبحونه ام رو زودتر آماده کن باید برم دانشگاه
- چشم..
صبحونه ام رو خوردم و با عجله لباس پوشیدم و رفتم..

++++++++++

رفتم تو کلاس و سر میزم نشستم...
- نازی خره کجا بودی؟
- خاک تو سرت..سلامت کو؟
- برو بابا..حالا بگو کجا بودی؟
- هیچی بابا..مریض بودم نتونستم بیام..
- الان خوبی؟
- آره خوبم..راستی امروز باهاتون نمیتونم بیام بیرون..........راستش مهمون داریم!
- اااااااااااه ضدحال نباش دیگه..
- خب چیکار کنم..
- حالا مهمونتون کی هست؟
- نمیدونم..
- یعنی چی؟
- امروز صبح از خدمتکارا پرسیدم بقیه کجان، گفت مامانم رفته خرید برای مهمونی امشب!
- اوف..باشه ولی اگه تو نیای ما هم نمیریم
- چرا؟ به من چیکار دارین؟ خودتون برین دیگه..
- بدون تو حال نمیده..
خنده ای کردم و گفتم: ایشالله بعدا همه با هم میریم..
همون موقع استاد اومد و همه نشستن..
خلاصه اون چند ساعت هم طی شد و اومدم خونه..

++++++++++

- سلام مامان!
- سلام عزیزم بیا بشین ناهار بخور..
- باشه الان میام..بزار لباسامو عوض کنم
لباسامو عوض کردم و اومدم تو آشپزخونه..
- مرغ داریم؟
- آره..
- چقد خووووب!..راستی مامان امروز مهمون داریم؟
- آره..از کجا فهمیدی؟
- خدمتکارا بهم گفتن..
- آها..
- حالا کی هست؟
- خواهر شوهرم میخواد بیاد!!
غذا تو گلوم گیر کرد..سریع آب خوردم و گفتم: چی؟؟؟!!؟..عمه ام قراره بیاد؟
- یواش دختر..خفه میشی!..آره ..حالا مگه چی شده؟
یه لحظه به خودم اومدم و گفتم: هیچی..فقط تعجب کردم چون خیلی وقت بود نیومده بودن..
- آره..تازه شب هم میخوابن..
- چی؟؟؟!!!!؟؟
- اونم سه روز!
- مامان چی میگی؟ من راحت نیستم..
- چاره ای نداریم..
- اه..حوصله ندارم..
- سعی کن داشته باشی!
دو قاشق دیگه هم خوردمو پا شدم رفتم تو اتاقم..همه اشتهام کور شد..آخه عمه عزیز من، یه پسر دارن به اسم
آرمین..راستش چندسال پیش بین من و آرمین اتفاقاتی پیش اومد که هیشکس نمیدونه..البته فقط در حد یه بوسه بود..
ولی بازم برای خودش چیزیه.....آرمین دو سال ازم بزرگتره و جذابه..ولی من دوسش ندارم..
خلاصه تو افکار خودم غرق شده بودم و داشتم به آرمین فکر می کردم..

++++++++++

بخش نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش