رمان جدید طنز پارت دوم (( دوتخس شیطون))

پیام مدیر سایت :

رمان جدید طنز پارت دوم (( دوتخس شیطون))
پارت دوم ((دوتخس شیطون))

تویھ تولید نھ ولی تو مصرفھام
موفقیت ھام میان ھی تو پس رفتھام
ھرچی گذاشتم گفتی کم نی برامون
ولی مث ک نفھمیدی معنی مرام و
من یک بودم ازم تو کندی مقامو
بھم گفتی تو با خونسردی ھوامو
منو تو بودیم قدیم یھ تیم فکر نمیکردم یھ روز رقیب بشیم نھ
دوست بودیم ما رو راداره ھم
ولی خوب الان میگنی سایھ م و تعقیب ک چی
دیگھ نمیخوام بشم منو دردا لوس
دشمن و ترجیح میدم بھ ١٠٠تا دوست
ولی ھنو دلامون از امید پره
چی میگی؟!
شمایی ک شدین مگس ھای ی دوره شیرینی
ھـا ...؟!
طرف نمیگیرم سازمان مللی
خاکیم بات نزار اسفالت شھ ولی
رفاقتو جاش باشھ تو قلبمونھ
ھرگی رفیقی کاشت تو حلقمونھ
ولی فکر نکنن دوستیا نردبونھ
برن بالا ا ما بشن مرد خونھ
جالبھ وقتی بود جفت فرا خوب
نمیدادیم ھیچیو ماھو برا پول
زدیم بھ ھم شد حال دشمنا توپ
بھ_ نزار بگذره اب از سرش
بزار بدرخشھ نمونھ خاکسترش
تکی خوب ولی ھست ما بھترش
اره ارزش رفیق بھ نرخ روز نی
نرخ روز کھ دادا دل بسوز نی
بدبخت اونی کھ تو فکرشھ کھ خوبھ
جلو دوستاش ولی سکھ ی ی پولھ
ھر وری بری باھاتم داشم
پس ھرجا میخواد بزا باد بیادشناختم خیلی ا دوستام تھش
الکی بودن مثل سوسمارو اش
اره ھمھ حیون گول لاگو لش
ولی نمیزاریم بشھ ی روز باغ وحش
این خونھ کھ ساختیم با جونو دل
نھ نمیزاریم بشھ داغونو ول
پر روبابشھ میگیرم روزای تارو
ھر کدوممون میخوان سوباسا بشھ
داغ پشت ھم سنگکو سنگ
کم پیش میاد بکنیم سنگرو ترک
خمپاره بخورو ترکش بیاد
فوقش چشب زخمھ نیستش دردش زیاد
من فکر دوستامونم از پاره ی تن تا این استخونم
میخوام من روات بمونم وقتی کم میارم میگن باز بتونم
نمیزاریم ما بدی پیش بیاد روزگاره اره ولی پیش میاد
مھم اینھ ھمھ محکمو قوی با ھم رد کنیم موضلو سریع
داش_ھر وری بری باھاتم داش
ھر وری بری باھاتم داش
ھر وری بری باھاتم داشم
داداشمی...
با تکونایی دستی بیدار شدم گفتم:کیان جان عزیزت بزار بخوابم فقط پنج دقیقھ
کیان گفت ;;پاشو خوابالو بیدار نشی سرت اب میرزما
تا اینو گفت بیدار شدم ولباسامو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. وکیان ھم کولھ 
پشتی مو اوردو ھمراه ھم ب سمت درب صورتی رنگ خانھ ی مامان گل بانو حرکت 
کردیم وقتی ب درب رسیدیم زنگ راباانگشتانم زدم و صدای بلبلی دراومد ک خندم 
گرفتم ،مامان گل بانو درو باز کرد و منو کیان و توبغلش گرفت
کیان گفت:خوب من برم اجی جونم مواظب خودت باشھ دوروز دیگھ میام دنبالت
گفتم :باشھ داداشم مامان گل بانو اسرار کرد ک کیان بیاد داخل و یھ چایی بخوره ولی کیان گفت کار 
داره و رفت ،
بعد مامان گل بانو درب را بست و ھمراه ھم ب سمت خانھ رفتیم عاشق حیاط خانھ. 
اش بودم پر از گل ھای رنگارنگ ک وسط حیاطش یھ حوض با کاشی ھای ابی بود. 
و داخلش چنتا ماھی فرمز رنگ بود ،و دور تا دور حوض ھم پر ازگلدان ھای زیبا
بود
چشم از نگاه بھ حیاط برداشتم و باگل بانو ب داخل خانھ رفتیم
گل بانو اتاقم رانشانم داد و من ھم وسایلمو داخلش گذاشتم و یک دست پیراھن و شلوار 
سفید مشکی پوشیدم و اومدم داخل پذیرایی کنار مامان گل بانو نشتم ،مامان گل بانو با 
لبخند نگاھم میکرد و گفت:مر٣٠ک اومدی دخترم گفتم خواھش
واقعا بودن کنار مامان گل بانو حس خوبی بھم میاد باعث میشد ک غمامو فراموش کنم
مامان گل بانو سرما خورده بود وزیاد حالش خوب نبود بخاطر این خودم بلند شدم 
وبرای نھار شروع کردم ب درست کردم ماکارانی
بعد از یک ساعت ناھار اماده شد ساعت نزدیک دوازده بود ک. سفره رو پھن کردم 
رو ماکارانی را داخل ظرفی ریختم و سر سفره گذاشتم و ترشی و ماست و نوشابھ 
ودوغ ھم گذاشتم مامان گل بانو رو ک داشتن داخل اتاقش استراحت میکردرا صدا زدم 
و اوھم امد روی سفره نشست و با تشکرو تعریف فراوان شروع ب خوردن کرد ،من 
ھم برای خودم کمی ماکارانی دربشقابم کشیدم و شروع کردم بھ خوردن بعد از ناھار 
ظرف ھارا سشتم و بھ ھمراه مامان گل بانو سریال شھرزاد راتماشا کردیم وای ک 
چقد اشکم دراومدو گریھ کردم
شب بعد از شام گوشیم زنگ خورد بادیدن اسم مامان رو صفحھ ی گوشیم لبخند اومد 
روی لبام وگوشی جواب دادم و گفتم:سلام مامان خوشکلم خوبید کجایید رسیدید چخبرا 
بابا چی کار میکنھ
مامان گفت:وای دخترم یکی یکی بپرس نفس بگیر یکم اولا ھمھ خوبن سلام میرسونن
دومن اره. ظھر رسیدیم ویلا جات خالی ،مامان گل بانو خوبھ
گفتم اره بھتره
گفت خداروشکر. 
کمی بامامان حرف زدم و قطع کردم و خوابیدم ،این دوروز عین برق گذشت حال 
مامان گل بانو ھم خیلی خوب شده بود از صبح ک بیدار شده بودم داشت بارون می
اومد کیان بھم زنگ زده بودو گفتھ بود ساعت دوازده میاد دنبالم. و الان ساعت یازده
بود نمیدونم چرا یکم بی قرار بودمو دلشوره داشتم،بی خیال دلشوره ھرچی انرژی منفی بود شدم و رفتم وسایلمو جمع کردم. دیگھ
نزدیک ھای ساعت ١٢بود پالتوی مشکی کوتاھمو پوشیدم و یک شال قرمز سرم 
کردم عجیب دلم می خواد تیپ کنم امروز خودمم دلیلشو نمی دونستم ،بھ سمت میز
ارایش رفتم و یک خط چشم پشت چشمای ابیم کشیدم یھ رژ گونھ ی محو صورتی
زدمو یھ رژ لب قرمز ھم زدم وای ک چقد ناز شدم من شلوار غواسی قرمزمم ک خط 
ھای مشکی داشت و ھم پوشیدم چون بارون بود چکمھ ھای مشکیمو ک تا پایین زانوم 
بودواز دفعھ ی قبلی خونھ ی مامان گل بانو جاگذاشتھ بودمو پام کردم و. داشتم با 
مامان گل بانو خداحافظی می کردم ک گوشیم زنگ خورد اسم کیان روی گوشیم
نمایان شده بود جواب دادمو گفتم:جانم داداشی
کیان گفت:کیانا ماشین من خراب شده تعمیر گاھم. بخاطر این سامیارو گفتم بیاد دنبالت 
،فقط شمارشو برات پی ام می کنم خودت بزنگ ببین کجاست
باشھ ای گفتمو قطع کردم ،ھی بخشکی شانس ادم قحطی بود ھوف
کیان شماره رو برام فرستادم منم بھ سامیار زنگ زدم وای اھنگ پیشوازشو می خواند
یھویی ھمھ کسم شدی یھویی عزیز دلم شدی یھویی
با گفتن جانم ،سامیار ب خودم اومدم وای بیشعور چ صدای نازی داره ،
گفتم:سلام خوبید
گفت :علیک بفرمایید
عوق ن ب اون جانمش ن ب این کتابی حرف زدنت پسره ی خول و چل ،
گفتم :کیانام کیان گفت شما قراره بیاین دنبالم
بعد از اندکی گفت:بلھ من سر کوچھ متنظرتونم بیان ،
باشھ ای گفتمو قطع کردم ،پسره ی شاسگول ترسیده بیاد تو کوچھ ای
دست از غر زدن برداشتم و بعد از خداحافظی و ابیاری ھمدیگھ از گل بانو خداحافطی
کردم واز درب خارج شدم و ھمینطور راھمو ادامھ دادم تا سر کوچھ رسیدم ھی خدا 
پس این چشم وزقی کجاست ،یھ پسره ی ناناز مامان ھم کنار جنسیس مشکیش ایستادع
بودو ھمینطور ک با گوشیش خودشو مشغول کرده بود منو نگھ می کرد دیگھ اعصابم 
خورد شدو با تشر گفتم:ھا عمو زشتو چیھ ب چی نگا می کنی خجالت بکش چشماتو 
درویش کن خودتو اون چشمای ابی قلوچت
پسره ریز ریز می خندی الان میگھ این دیونھ عین ھو پیر زنھ غر میزد ولی بمنچھ 
می خواست اینقدر منو نگاه نکنھ. دیگھ خستھ شدم بھ سامیار زنگیدم تا جواب داد 
نزاشتم حرفی بزنھ گفتم:پسره چشم وزقی معلومھ کدوم گوری خبر مرگت بیاد خودم 
حلواتو بخورم زیر پاھام علف سبز شدسامیار ریز ریز می خندید
گفتم : چتھ ب چی می خندی. 
گفت پیر زن کم غر بزن من سر کوچم جز ی دختر خوشکل و یھ پیر زده اون ور طر 
کسی نیست اون دختره ک مطمعنم توزشت نیستی ولی. فکر کنم اون پیر زنا باشی ،
از حرص دندونامو روی ھم سابیدم ک انگار شنید و گفت:جوجو کم حرص بخور از 
اینی ک ھستی پیرو پیر تر میشی
گفتم :خفھ باو دھنتو ببند بوخفھ شدم نکنھ تو ھمون. پسره ای ک تیپ مشکی زده کنار 
جنسیس مشکی ایستاده
گفت :بلھ خودم. ببین چ نازم
گفتم : عوق سقف اسمون و بپا نریزه بای ،
گوشی و قطع کردم و ب سمت سامیار حرکت کردم
سامیار ھمینطور بھ من زول زده بودو داشت با نگاھش درستھ قورتم میداد ادم خوار 
نبوده بود ک ادم خارم شد پسره ھیز. بالاخره کنارش رسیدمو دیدم حواسش نیست
دستمو جلوی صورتش تکون دادمو گفتم:ھوی کجارو نگاه می کنی پسره ی ھیز چشم 
وزقی خوشکل ندید
بھ خودش اومدو گفت:چرا دیدم ولی پیر زن زشت ندیده بودم ک دیدم
از حرص دندونامو روی ھم می سابیدم ک متوجھ شدو گفت:مامان بزرگ حرص 
نخور این سھ چھارتا دندونت میریزه ھا
گغتم:خفھ شو چشم وزقی و سوار ماشین شدم اونم سوار شد بدون ھیچ حرفی شروع 
ب رانندگی کرد و فقط صدای. موزیک بود ک سکوت میانمون و می شکست ،دیگھ
خستھ شده بودم دلم می خواست باھاش حرف بزنم ولی غرورم نمیزاشت بلاخره 
رسیدیم و اون سکوت طاقت فرسا تمام شد منم بدون حرفی پیاده شدم و کولمو روی
دوشم گزاشتم و بدو بدو ب سوی درب ویلا دویدم. تا کیان و دیدم پرید بوسش کردم 
گفت :سلام جوجوی من خوبی
گفتم :سلام داداشی دلم تنگیده بود برات
کیان گفت: باشھ خواھری حالا بیا پایین کمرم درد گرفت چاقالو
از بغلش اومدم پایین و یکی ب سینھ ستمبرش زدمو گفتم :بیشعور لیاقت ابزار علاقھ 
ھم نداری ایش ،
و بعد ازکنارش گذشتم و وارد ساختمان شدم
مامان و بابا و عموسامان(سیبیلو)و خالھ صدف داخل پذیرایی روی مبل نشستھ بودن و 
مشغول صحبت کردن با یک دیگر بودن ،یکم اھم اھومی کردم ک ھمھ متوجھ من 
شدن بعد ازسلام و احوال پرسی ھا اجازه گرفتم و ب اتاقم پناه بردم تا درب اتاق و باز 
کردم شاخ دراوردم یا خدا اینا وسایل کیھ وسایل کیان ک نیست نکنھ نکنھ وسایل
سامیار از اینکھ اون چندش تو اتاق من رو تخت من بوده. اتیش میگرفتم ویھ جیغ از 
اون بنفشا ک گوش و کرمی کنن زدم و گفتم:سامیار می کشمت عجوزه ی پیر چندش 
ب چ اجازه ای تن لشتو انداختی رو تخت من ھان ب چ احازه ای وارد اتاقم شدی
یک دفعھ صدای خنده ی چن نفر بلند شد دیدم ھمھ دارن بھم می خندن
گفتم:ھان چیھ ب چی میخندید ھان رو اب بخندید. 
سامیار جلو اومدو گفت :ببین این اتاق منھ تو پیر زن ھم نمی تونی منو بندازی بیرون
فھمیدی. 
گفتم :مگع عین تو نفھمم ک متوجھ نشم ،اقاجون از اتاقم برو بیروننننن
گفت :نمیرم
گفتم مطمعنی
گفت:اره
گفتم :باشھ منم نمیرم
خااه صدف گفت:بسھ چتونھ بچھ ھا
منو سامیار گفتیم باھم:من نمیرم اون باید بره
ھمھ از کارمون خندشون گرفت
اخر ن من قبول کردم از اتاق بیرون برم ن اون ، و اخر دوتامون قرار شد تو اون 
اتاق بمونیم تا یکیمون ب غلط کردن بی افتھ و بره مامان ایناھم اول مخالفت کردن بعد 
ک دیدن مرغ و خروس ما یپا داره بی خیال شدن چون میدونستن بالاخره یکی مون کم 
میاره
مامان اینا از اتاق بیرون رفتن و منو سامیار تنھا موندیم
رو بھش گفتم:کاری می کنم چھار دست و پا از اتاق بیرون بری الانم برو بیرون تا 
لباسامو عوض کنم
گفت بچرخ تا بچرخیم
گفتم :اوکی حالا برو بیرون ھری
باحرص نفسشو بیرون دادو رفت بیرون
ھھ بامن در میافتی دارم برات اقا پسر و لبخندشیطانی زدم  و
مانتو شلوارمو با یک تونیک تنگ صورتی و یھ ساپورت و شال و مشکی عوض 
کردم. و دراتاق و تا بازکردم بھ یک مانع سفت برخوردم وباخودم غرغرکردمو 
گفتم:اخ اخ وای مامانی این چی بود این دیوار کی ساختھ شده جلوی در اتاقم وای
مماخ نازنینم داغون شد اخ ای خدانکشتت ،
یکدفعخ با صدای قھقھ ی. یکی دست از غرغر کردن برداشتم و سرمو بلند کردم دیدم
سامیاره گفتم:ای خر بخنده ،ای رواب بخندی ای چشم وزقی. چرا اومدی جلوی من 
ھان اخ مماخ نازنیمو داغون کردی
سامیار گفت:پاشو جمع کن خودتو مگھ مجبوری جلوت و نگاه نگنی ،
گفتم : ھیس باو بو دھنت خفم کرد
بعد فرصت جواب دادن بھش ندادم و یھ تنھ ای بھش زدمو و بدو بدو از پلھ ھا پایین
رفتم. ،مامان و خالھ داخل اشپز خانھ در حال درست کردن غذا بودن ب سمتشون 
رفتمو گفتم:وای چ بوی خوبی میاد چی چی درست کردید بگید ک الانھ روده بزرگم 
روده کوچولورو بخوره
مامان و خالھ صدف خندیدن و مامان گفت:ای کارد بخوره ب شکمت. شام قورمھ 
سبزیھ
گفتم :اخ جون عاشقتونم
بعدم دوتاشون و بوسیدم و رفتم کنار بابایی اینا. دیدم اوناھم بدجور درگیره صحبت 
کردن ھستن
ھوف حوصلم ترکیده بود بلاخره وقت شام شد وبعد از خوردن ی شام عالی ھمھ راھی
اتاقشون شدن ،
وای خدا حالا من چیکار کنم این سامیارک می خواد تو اتاق بخوابھ وای ن
،یکدفعھ یھ نقشھ ب ذھنم رسیدم ،یک دفعھ پریدم ھوا و گفتم: ارھھھھھ خودشھ
وزود تر سامیار از پلھ ھا رفتم بالا و رفتم تو اتاق و درو بستم ،اخھ. اتاق مامان 
وبابا،عمو سامان وخالھ صدف،کیان پایین بود و تنھا دوتا اتاق بالا بود ک یکیش مال 
من بود و اونم ب اصطلاح خالی بود
سریع و تند دروقفل کردم و پیش خودم قیافھ ی حرصی و سامیارو تصورکردمو 
یعالمھ خندیدم. با صدای تق تق در ب خودم اومدم گفتم :بلھ. 
سامیار گفت ; کیانا این مسخره بازیارو تمام کن من لباسام اون توھھ ،
گفتم :بمنچھ می خواستی اون موقع ک گفتم حرف گوش میکردی حالاھم بمن مربرط 
نیست برو مزاحن نشو بزار بخوابم شبت خوش چشم وزقی
سامیار با صدایی ک حرص و عصبانیت داخلش موج میزد گفت:چشم وزقی و درد 
دارم برات ،
چیزی نگفتم و یھ لعنتی گفت و رفت .منم بی خیال گرفتم خوابیدم. ،فردای اون روز 
سامیار وسایلشو جمع کردو رفت اتاق کناریم از اون روز یک ھفتھ میگذره و سامیار
با من خیلی سر سنگین شده ،برای منم مھم نیست ،فردا قراره برگردیم اصفھان. اخیش
بالاخره راحت میشم
تو اتاقم نشستھ بودمو داشتم ناخان ھامو لاک میزدم ک صدای تق تق در اومد گفتم 
:بفرمایید،
کیان اومد داخل و گفت :کیا امادشو می خوایم با سامیار بریم شھر بازی
منم ک عاشق شھربازی. پریدم بغلش و گفتم :اخ جون ھورااااا شھربازی
کیان گفت:بسھ جمع کن خودتو انگار بچھ دوسالھ ای ،سریع امادشو و بیا پایین
باشھ ای گفتم و اونم رفت منم سریع رفتم سمت کمد لباسام
در کمد زرد رنگمو باز کردمو و یھ نگاه کلی ب مانتوھام انداختم. ،یھ مانتوی ابی
کاربونی ک حالت کت مانند داشت و با یھ شلوار دمپایی مشکی وشال مشکی پوشیدم
،و یھ بوس مامان برای خودم فرستادم و حالا نوبت چیھ اگ گفتید اھا افرین درست 
ھدس زدید وقت ارایشھ. یک رژ لب زرشکی زدم با یھ خط چشم و یھ رژ گونھ 
صورتی و موھامو. کجا از توشالم ریختم بیرون و سریع کیف ابی دستیمو برداشتمو 
بدوبدو از پلھ ھا رفتم پایین ،دیدم سامیار تنھانشستھ گفتم:پس بقیھ کو
گفت:رفتن خونھ مامان بزرگت
گفتم:پس چرا تو نرفی ،قرار بود با کیان بریم شھربازی
گفت:خوب من ایستادم ک ببرمت
گفتم نمی خواد خودم میرم
گفت :بسھ دیگھ بیابریم
گفتم:حالا ک اسرار می کنی افتخار میدم بیام باھات
ابرویی انداخت و از دل خارج شد منم عین این بچھ ھا دنبالش میدویدم
بھ ماشین رسیدیم سامیاردرجلورو برام باز کردو منم دوتاشاخ دراوردم و با تعحب 
نگاھش کردم ک لبخندی زد سوار شدم اونم درو برام بست وخودش سوار شد،نگاھی
ب سامیار کردم ھنوز دقت نکرده بودم ک ببینم چقد تغییر کرده ،دیگھ اون پسره ی
زشت نبود پوستی سفید بینی کوچولوولبای نازو یھ تھ ریش ک دل ادم براش ضعیف
میرفت و چشمای ابی مثل چشمای خودم و ھیکلی سیکس پک وای عالی شده بود
دیدم یھ چیزی گفت ک متوجھ نشدم گفتم:چی
گفت:تمام شد
گفتم:چی
گفتم :دید زدنت بابا میدونم نازم
گفتم :سقف ماشین و بپا نریزه
بلاخره بھ شھر بازی رسیدیم.یک دفعھ انگار چیزی یادش اومدو گفت:برگرد
محلش ندادمو خواستم پیاده بشم ک دستمو گرفتم انگار برق بھم وصل شده بود،بلند تر 
گفت:باتوام برگرد
برگشتم سمتشو گفتم:چیھ چی میخوای
گفت :اولاپاچھ نگیر دومن اون بی صاحاب رو لباتو پاک کن
گفتم :بروبابا بتوچھ مگھ تو کی ھستی ننمی بابامی کی ھستی
گفت:دھنتو ببند واون بی صاحاب و پاک کن خوشم نمیاد وقتی بامنی کسی یھ نگاه 
بھت بندازه
گفتم:اوھوع اھوع دیگھ چی برو بابا
و از ماشین پیاده شدم سامیارم ماشین و پارک کردو با چشمای قرمز از اعصبانیت و 
رگی متورم شده ب سمتم اومد و ھمین طور زیر لب غر میزد وقتی بھم رسیدی دستمو 
محکم گرفت
ک دادم رفت ھوا گفتم:ھوی وحشی اموزونی ول کن دستمو پرس شد
گفت:ھیس اعصابم از دستت خورده
چیزی نگفتم و بعد از یعالمھ بازی ب ویلا برگرشتیم
وای داشتم از خستگی ھلاک میشدم وای چقد خندیدم ولی این سامیارم ضد حال شده 
بودو ھی گیرمیداد ولی درکل عالی بود
رفتم داخل ساختمان دیدم. فقط کیان رو کاناپھ نشستھ بود پرسیدم:بقیھ کجان گفت خستھ 
بودت رفتن خوابیدن فقط گفتن بھت بگم ک فردا صبح برمیگردیم اصفھان باشھ ای
گفتم و راھی اتاقم شدم ،لباسامو با یھ لباس خواب بلند عوض کردم و دمپایی روفرشی 
ھای عروسکیمم پوشیدم و اماده ی خواب شدم ،خواستم.اتاقم تاریک بود فقط نور 
چراغ خواب بودک توجھ ادمو ب خودش جلب می کرد ،
خواستم چراغ خواب و خاموش کنم ک صدای تق تق دربلند شد یکدفعھ ترسیدم گفتم 
کی میتونھ باشھ ،شاید کیان ،
گفتم:بفرمایید
از دیدن کسی ک وارد اتاقم شد ھم ترسیدم ھم تعجب کردم اخھ این چی می خواد تو 
اتاقم نکنھ بخواد بلایی سرم بیار بدبخت بشم وای
با دیدن چشمای قرمزش بیشتر وحشت کردم نمی دونستم چی کار کنم انگارزبونم قفل 
شده بود
بزور با لکنت گفتم:ت تو ای اینجا چی کار می میکنی
گفت:کیانا دیگھ خستھ شدم باید باھات صحبت کنم
گفتم :درمورد چی
گفت :ببین این یک احساسی ک بگم تازه شکل گرفتھ من از کوچیکی دوست داشتم
یک دفعھ زدم زیر خنده
اون ادامھ داد:بخدا راست میگم سالھاس ھمش تو فکرتم دیگھ نمی تونم تحمل کنم بھم 
بگو ک توھم دوستم بگو
احساس می کردم خودمم ی حسایی دارم ولی بی خیال شدمو گفتم:ن دوست ندارم 
فراموشم کن
جلوی پاھام زانوزده و گفت التماست می کنم
بھ توجھ ب اشکای این مرد مغرور گفتم:سامیار من نمی خوامت برو بیرون برو دنبال 
یکی ک اونم تورو دوستداشتھ باشھ
بلندشد و گفت:باشھ میرم گورموگم میکنم ولی این و بدون یروزی پشیمون میشی
یروزی ک برای پشیمونی خیلی دیره دیگھ ھیچ وقت منو نمیبینی
فرصت حرف زدن بھم ندادو بیرون رفت و درو بھم کوبید و بعد از چن دقیقھ صدای
گاز ماشینشو ک از ویلا خارج شدو شنیدم
پسره ی روانی ،داشتم دیونھ میشدم یعنی کارم اشتباه بود یعنی نباید این کارو می کردم 
وای خدا اگ بلایی سرش بیاد چی زنگ زدم بھش ک بگم دیونھ بازی نکنی یوقت ک 
خاموش بود دلھرم بیشتر شد بلاخره بی خیال شدمو خوابیدم
صبح با صدای جیغ و دادو گریھ و شیون از خواب پریدم سریع لباسامو عوض کردمو 
رفتم پایین چی میدیدم ھمھ لباس مشکی پوشیده بودن تعجم گرفتھ بود یعنی چی شد 
رفتم نزدیک و پرسیدم:اینجا چخبره چرا مشکی پوشیدید چیشده
کسی جوابمو نداد با فریاد پرسیدم:می گم چی شدھھھھھھھھھھھھھھھ چرا مشکی
پوشیدید
کیان اومد بغلم کردو گفت :اجی اروم چیزی نشده
گفتم :چیزی نشده پس چرا ھمھ مشکی پوشیدم
با گریھ گفت :کیانا داداشم رفت و شروع کرد ب گریھ کردم
گفتم:چی یعنی چی. پس سامیار چرا نمیبینمش باز کحا رفتھ ،
کیان سوت کرد ،وای باورم نمیشھ یعنی سامیار نھ نھ دروغھ احساس می کردم ی
چیزی تو وجودم شکست خرد شد اره قلبم بود اخھ برای چی چرا خودمم نمیدونستم
دلیل این کارامو با احساس خیسی روی صورتم دستی کشیدم وای خدای من چرا 
صورتم خیسھ چرا من کیانا دختر مغروری ک سامیارو رد کرد گریھ می کنن برای
چی. اخھ
یک دفعھ بازانوافتادم روزمین و گفتم دروغھ میفھمی دروغھ سامیاو زندس اون چشم 
وزقی چیزیش نمیشھ و اشکام بی تاخیر میریختن نمیدونم چی شد فقط چشمام سیاھی
رفت و ھمھ چی براک گنگ شد صدای ھای اطراف چھره ھای اطرافیانم. وھمھ چی
تمام شد ، با احساس سوزشی تو دستم چشامو باز کردم چشمام تار بود نوز اذیتم
میکرد ،ھرکاری می کردم نمی دوتونستم حرف بزنم فقط اروم و یواش طوری ک 
خودمم نمیشنیدم گفتم :آ..ب آب
انگار کسی صدامو شنید چون سریع دکترو صداکردن دکتر اومدو معاینم کردو رو 
بھم گغت:دخترم چ بلایی سرخودت اوردی میدونی خانوادت چقد نگرانت شدن سھ 
روزه ک بی ھوشی
بلند گفتم:چی
بعد دکتر چیزی نگفت و بیرون رفت و کیان و مامان و بابا وعمو خالھ اومدن نزیکم
کیان گفت:خوبی خواھری
گفتم :اره ی خواب خیلی بد دیدم راستی سامیار کجاست نمیبینمش
باباگفت:دخترم سامیار رفتھ
گفتم :کجا
گفت:پیش خدا رفتھ
گفتم :بابا چی میگی مسخره می کنی منو
گفت :ن دخترم اون شبی ک شما از شھر بازی برگرشتید سامیار با یک حال خراب از 
ویلا زده بیرون وتو جاده ترمز ماشینش میبره و با یک کامیون تصادف میکنھ و پرت 
میشھ تو دره ولی خیلی دیر میرین امدادگرا چون ماشیت اتیش گرفتھ بودو
گریھ اومونش نداد فقط گریھ بود و صدای ضجھ
ھنوز باورش برام سخت بود احساس پوچی میکردم تازه فھمیدم ک منم یھ حسایی
بھش داشتم و فقط این غرور لعنتی نداشت کاشکی اون شب ردش نمی کردم ،کاشی
ازش وقت می خواستم ،کاشکی کاشکی. حالا من موندمو ی قلب عاشق شکستھ و ی
دنیا حرست دنیایی ک پر از ای کاش ھای زیادیھ. وقتی ب خودم اومدم دیدم بابا کارای
ترخیصمو انجام داده و ب کمک مامان لباسامو با یک دست مانتو شلوار مشکی
عوض کردم و ب سمت درب خروجی بیمارستان حرکت کردیم ،وقتی ب ماشین ھا 
رسیدیم ب کیان گفتم :من باتو میام
اول بابا مخالفت کردو ولی بعد قبول کرد ،باباو مامان و عمو خالھ سوار سانتافھ ی
قرمز بابا شدن و رفتن منم سوار ماشین کیان شدم و عین یک مرده ی متحرک نشستم 
رو صندلی بعد از چن مین کیان ھم سوار ماشین شد از کیان خواستم ک یک اھنگ 
غمگین بزاره اونم بدون حرف قبول کردو
و بعد صدای زیبای علی عبدالمالکی (مسافر)شروع بھ خواندن کرد
پشت سرم گریھ نکن مسافرم مسافرم
اشکاتو ھی ھدر نده باید برم باید برم...

بخش نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش