رمان طنز لجبازی

پیام مدیر سایت :

رمان طنز لجبازی
به نام خالق خنده ها و گریه ها  
با دهن باز به مامان نگاه کردم....مامان با دیدنم با حرص گفت:  
ـ هان؟...چته ماتم گرفتی؟....پسرعموته غریبه که نیست!  
قبل از اینکه جلوی دهنم رو بگیرم داد زدم:  
ـ آرشـــــــــام!  
مامان کلافه تر شد و گفت:  
ـ بله آرشام....یه بار دیگه بگم؟  
ـ اگه زحمتی نیست! ـ آرشام پسرعموی تو برای ادامه تحصیل از اصفهان میخواد بیاد تهران...باباتم بهش اجازه نداد بره خوابگاه....واسه همینم میاد اینجا!  
هرچی مامان میگفت رو با حرکاتای لبم تکرار میکردم تا شاید توی مغز پوکم بره ولی آخرسرگفتم:  
ـ آرشام که خبرش لیسانس داره!  
مامان خدانکنه ای زیرلب گفت و یهو بهم خیره شد و گفت:  
ـ من نمیدونم تو به کی رفتی انقد خنگی!  
بیا...اینم از مادرمون....ینی من کم کم دارم به این نتیجه میرسم از تو جوب پیدا شدم!با اعتراض گفتم:ـ مامان....  
ـ خب راست میگم....میخواد واسه فوق لیسانسش بیاد تهران...  
ـ ینی دوسال اینجا پلاسه؟!  
مامان درحالی که سعی میکرد لبخند نزنه گفت:  
ـ چه عجب....خوبه میدونی فوق لیسانس دو ساله!  
با این حرفش نوید از خنده پهن زمین شد...روبه نوید گفتم:  
ـ زهرمار...به خودت بخند!  
با این حرفم خفه خون نگرفت که هیچ تازه خندشم بیشتر شد!....شیطونه میگه یه نر و ماده بیام واسش!...  
مامان فنجون چاییش رو سر کشید و گفت:  
ـ من نمیدونم....تا یه هفته دیگه که سال تحصیلی شروع میشه آرشام میاد اینجا....  
با لحن تهدید آمیزی ادامه داد:  ولی نفس....نبینم مثله قبلا بلا سرش بیاری! ـ نیگاش کن چه حرصی میخوره!  
با صدای نوید سرمو بالا آوردمو این بار گفتم:  
ـ نوید سرت روی بدن سنگینی نمیکنه احیانا؟!
اینو گفتمو از روی صندلی بلند شدم.....داشتم میرفتم که مامان گفت:  
ـ بیا صبحونه تو بخور!...  
برگشتمو گفتم:  
ـ من کوفت بخورم!!  
از آشپرخونه بیرون اومدم....ای خدا آخه اینم شانسه من دارم!؟....چرا من انقدر بدیختم؟...آخه چرا از بین فامیل باید آرشام لیسانسشو توی تهران بگیره؟!..  
.اصلا مگه آرشام بچه دوساله اش که باید زیرنظر بابا باشه؟!...خب خبر مرگش میره یه خونه ای خوابگاهی چرا باید بیاد اینجا؟!  
با حرص زیرلب غر میزدمو از پله ها بالا رفتم....با حرص در اتاقم رو باز کردم وبا جنگل آمازون روبه رو شدم....  
به به چه اتاق زیبایی!....اصن من عشق میکنم با این اتاق درهم و برهم!  
روی پارکت اتاقم پر از پوست تخمه بود و لپ تاپمم اون وسط روی زمین بود...از روی زمین برش داشتم...  
.اعصاب ندارم که یه وخت دیدی پام رفت روش زدم ناکارش کردم!  
لپ تاپ رو روی میز گذاشتمو روی تخت ولو شدم....  
به آرشام فکر کردم...پسر عموم بود و توی اصفهان زندگی میکردن....از بچگی با هم کارد و پنیر بودیم!...پنج سالی ازم بزرگتر بود و از حرص دادنم خر کیف میشد!  
همیشه گوریل انگوری صداش میکردم!!چون قدش خیلی بلند بود و به تیر چراغ برق میگه زکی!!البته نکه خیلی دیلاق باشه ها!  
خیلیه نه؟!بگذریم منو آرشام هم دعوای لفظی میکردیم هم فیزیکی!!!البته اون موقع 651ولی نسبت به من که قدم که بچه تر بودیم الان که من جرئت نمیکنم با این گوریل انگوری کتک کاری کنم که!  
یادش بخیر یادمه پارسال تابستون که رفته بودیم اصفهان وقتی زن عمو پذیرایی کرد دیدم قهوه آورده!از اونجایی که از قهوه متنفرم گفتم نمیخورم!  
***** یهو این آرشام عین سوپرمنا پاشد و گفت:چی میخوری؟...منم با قدردانی نیگاش کردمو گفتم:چایی لب دوز!...  .لبخند پهنی زد و چند دیقه بعد با یه چایی اومد....همچین با محبت چایی رو داد دستم که همه مونده بودن نیگامون میکردن! آخه تو فامیل معروفه منو این چه جومونگ و تسو ای هستیم! داشتم میگفتم....چایی رو داد دستم....لامصب توی فنجون چینی هم ریخته بود که رنگشو نبینم.. منم خوب نیگاش کردمو خوردم... .چشمتون روز بد نبینه!....داشتم میمردم!...جیغ زدم:این چه کوفتی بود؟!....با پروئی میگه:چاییه ولی یه کمی با فلفل و نمک قاطیه! اینو گفت و با نوید پهن زمین شدن!....اونقدر خندیدن که داشتن زمینو گاز میگرفتن!....انگشتمو توی چایی گذاشتم...داغ داغ بود.. .از جام بلند شدمو با خونسردی نگاهی به آرشام انداختمو کل فنجون رو ریختم رو سینه اش!!! یهو کل خونه از خنده پکید!....حتی نویدم داشت میخندید!....آرشام سر جاش بی حرکت مونده بود!.....یادش بخیر.... یه دفعه بلند گفتم:ولی اگه آرشام بیاد اینجا کلی میخندم!...یهو زدم پس کله مو گفتم:خب خنگ خدا...اون موقع هم که بلا ملا سرت آورد هم میخندی! یهو در باز شد نوید سرشو آورد داخل و گفت ـ ای خدا خواهرمون خود درگیری مزمن داره! اینو گفتو سرشو بیرون برد و درو بست....نوید داداش بزرگترم بود که هم سن آرشام بود....زیاد با نوید صمیمی نبودم!...چون همش حرصم رو درمیورد و عصبیم میکرد!  
صبح بود....کله سحر مامان اومد با مهربونی و محبت اومد بیدارم کرد و گفت بیا 61نگاهی به ساعت کردم..... صبحونه بخور....





منم با خوشحالی و اندکی تعجب از تخت پایین اومدم رفتم صبحونه بخورم که کوفتم شد!....پس بگو مامان اون همه محبت کرد واسه این بود!.... غلت دیگه ای روی جام زدمو خیلی زود خوابم برد.... ***** یه هفته مثل برق و باد گذشت....بابا و نوید یکی از اتاق هارو برای آرشام درست کردن تا بره توش کنگر بخوره لنگر بندازه! چقد من از این بشر بدم میاد!اه خدا!...امروز با پرمیس قرار گذاشتیم که بریم برای دانشگاه خرید کنیم!....منو پرمیس هردومون ترم آخر رشته عمران بودیم!و نزدیک به لیسانس گرفتنمون بود! پرمیس دوست صمیمیم بود....از خیلی وقت پیشا میشناختمش!....با اینکه همیشه اختلاف نظر داریمو تو سروکله هم میزنیم ولی خب جونمون واسه هم در میره! توی آینه ایستادمو نگاهی به خودم انداختم....یه مانتو خنک کالباسی یه شلوار لی مشکی و شال سفید و صورتی....موهامم با این کیلیپس گوجه ای ها جمع کرده بودم....پشت کله م انگار یه کُمبزه گذاشته بودن! موهای بلوطی و لختمو هم از کج ریخته بودم بیرون..به به چه خوشگل شدما!!...خیره شدم به خودم....صورت گرد و پوست روشنی داشتم که نوید همش بهم میگفت شیر برنج!..درحالی که اونقدرام سفید نیستم!.... چشمای درشت کشیده ای داشتم....وای که من چقد رنگ چشمام رو دوست داشتم!...چشمام عسلی بود که یه حلقه قهوه دورشون رو گرفته بود!... بینیم هم استخونی و خوش حالت بود لبای معمولی...باصدای تک زنگ گوشیم فهمیدم که پرمیس اومده...کیفم رو سر دوشم گذاشتم و از اتاقم بیرون اومدم  قرمز پرمیس افتاد....دوباره حسرت رانندگی 611بعد از خداحافظی از اهل خونه از خونه بیرون اومدم....نگاهم به به دلم نشست!...هیچوقت نتونستم خوب رانندگی کنم برای همینم بابا اجازه نمیداد پشت فرمون بشینم!.... در ماشین رو باز کردمو کنار پرمیس نشستم لبخندی زدمو گفتم:  
ـ سلام...چطوری؟      
ـ سلام تو خوبی؟!...پاساژ همیشگی دیگه؟ سرم رو به نشونه"بله"تکون دادم و پرمیس هم لبخندی پهنی زد و ماشین رو روشن کرد....  ***** نصفه خریدارو انجام داده بودیم که از خستگی داشتم پس میفتادم!...همیشه وقتی بازار میرفتم همین برنامه رو داشتم!....
خیلی زود خسته میشدم!.... توی پاساژ داشتیم دور میخوردیم که با دیدن کافی شاپ وسط پاساژ دست پرمیس رو کشیدم! با حرص جیغی کشید و گفت: ـ هوی این وحشی بازیا چیه؟!!.... همونجور که دستشو میکشیدم غر زدم: ـ من گشنمه این حرفا حالیم نیست! دستشو از توی دستم بیرون کشید و گفت: ـ دستمو داغون کردی!...خو یه کلمه بگو گشنته! ـ پری جونم.....بیا منو مهمون کن از اون بستنی رنگی رنگیا که یه چترم روشونه بهم بده!..... اخمی کرد و گفت: ـ چرا تو منو مهمون نمیکنی؟!....اون ترم توی دانشگاه توی بوفه من تورو مهمون کردم! ای زهر مار بگیری!....خودت داری میگی اون ترم توی دانشگاه!....الان ترم جدید شده خو خسیس!...بر خلاف افکارم گفتم: ـ پری بخر دیگه! یهو یه صدایی گفت: ـ چی میخوای خودم برات بخرم جیگر طلا؟! یا پنج تن!....این دیگه کیه؟!.....با چشمای گرد شده از تعجب به دنبال صدا گشتم! با دیدن یه پسر کاملا ژیگول دلم میخواست بزنم فکشو پیاده کنم!...با دیدنم لبخند دندون نمایی زد و گفت: ـ ای جان چشماشو! اخم غلیظی کردم و روبه پرمیس گفتم: ـ بریم.... به سمت کافی شاپ رفتیم...شاید پرمیس هم نخواست جلوی پسره سوژه بشه که دنبالم اومد!...وگرنه من این خسیس رو میشناسم! با پرمیس رفتیم توی کافی شاپ....کافی شاپ حالت غرفه ای داشت و خیلی باحال بود.....یه آب نمای بزرگم وسطش بود..... با پرمیس دور یه میز دو نفره نشستیم.....تا نشستیم پرمیس گفت: ـ بابا اونجوری که تو اخم کردی من نیاز به تعویض شلوار پیدا کردم!... ـ آخه تقصیر توئه که این پسره اومد چرت و پرت گفت! ـ چرا من؟! ـ خب اگه توی خر خسیس بازی در نمیاوردی کـ.... همون موقع گارسون اومد و حرف تو دهنم ماسید...اگه نمیومد احتمالا من و پرمیس درحال گیس و گیس کشی بودیم! پرمیس نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ چی میخوری؟! لبخند پهنی زدمو گفتم: ـ از اون بستی رنگیا که روشون چتر داره! پرمیس چشم غره ای رفت و گفت: ـ آقا دو تا کافه گلاسه لطفا.... یهو گفتم: ـ چتر داشته باشه!.... این دفعه گارسونه خندش گرفت و گفت: ـ چشم امر دیگه؟! از اینکه گارسون خندید یه حس بد بهم دست داد!...خوشم نمیومد کسی مسخره ام کنه!....پرمیس گفت: ـ خیر ممنون!.... گارسونه هم یاداشت کرد و رفت....بعد از رفتن گارسون خریدام رو روی میز گذاشتم....از توی پلاستیک نگاهی بهشون انداختمو گفتم: ـ به نظرت گربه نره به مانتوم گیر نمیده؟! منظورم از گربه نره حراست بود!....یه زن فوق العاده چاق با یه عینک ته استکانی گرد که رنگشم تیره بود!....من نمیدونم با این عینک تیره چطور جلوشو میدید!. با این حرفم پرمیس پقی زد زیر خنده...واه بلا به دور....چرا من هرچی میگم ملت بهم میخندن!...گفتم: ـ کوفت به چی میخندی؟! خنده شو خورد و گفت: ـ یادته ترم اول که بودیم سر طرح ناخنت بهت گیر داد؟! منم که هنوز اون واقعه تلخ رو فراموش نکرده بودم گفتم: ـ آره نکبت عجوزه!....من نمیدونم با اون چشمای کورش چطور ناخونامو دید!! پرمیس خواست چیزی بگه که سفارشارو آوردن و ماهم ساکت شدیم بعد از اینکه کافه گلاسه هارو خوردیم از پاساژ بیرون اومدیم....خریدارو توی عقب ماشین گذاشتیم و سوار شدیم.... ****** پرمیس جلوی خونه نگه داشت و همونجور که خرید هام رو از عقب برمیداشتم گفتم: ـ نمیای تو؟ از ماشین پیاده شدم و پرمیس نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: ـ نه دیگه دیر وقته...سلام برسون! ـ بزرگیت رو میرسونم...خدافظ! دستش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد...همونجور که کلید هام رو درمیاوردم به سمت در خونه رفتم  به محض وارد شدنم توی خونه رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: ـ سلام مامان.... نگاهی بهم انداخت و گفت:ـ سلام مادر....چی خریدی؟ پلاستیکارو روی میز گذاشتمو یکی یکی خریدام رو نشون مامان دادم.....با دیدنشون لبخندی زد و گفت: ـ خوبه قشنگن....مبارک.... سلامت باشیدی گفتم و داشتم از آشپزخونه میرفتم که مامان گفت: ـ نفس.... برگشتم و گفتم: ـ بله؟ ـ امشب آرشام داره میاد!...میدونی که؟ با طعنه ادامه گفتم: ـ جناب آرشام خان بزرگ امشب شرف یاب میشن!.... مامان با کلافگی و ناراحتی بهم نگاه کرد....شونه ای بالا انداختم و خرید هام رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.... ***** با تقه ای که به در خورد سرم رو که روی گوشیم خم کرده بودم بالا بردم و گفتم:  ـ بله؟! مامان در اتاق رو باز کرد و اخمی کرد و گفت: ـ تو که لباس نپوشیدی! ـ پس این چیه من پوشیدم؟! مامان اخمش غلیظ تر شد و گفت: ـ لباس بیرون.......داریم میریم استقبال آرشام.... همونجور که به ساعت نگاه میکردم گفتم: ـ حالا کو تا آرشام برسه! ـ بهونه نیار.....پاشو آماده شو! ـ من نمیام! ـ یعنی چی که نمیای؟! ـ حوصله ندارم! یهو نوید از در اتاقم رد شد و گفت: ـ تو چرا نشستی؟! بیا یه کلمه هم از پدر عروس بشنو!....با کلافگی سرمو بالا آوردم و گفتم: ـ ای بابا.....عجب گیری کردما! مامان با تحکم گفت: ـ پاشو آماده شو نفس...زود باش! اینو گفت و از جلوی در کنار رفت....پشانس نداریم که!...از جام بلند شدم....نوید نگاهی بهم انداخت و گفت ـ راست میگه دیگه.... ـ کسی از تو نظر نخواست! اینو گفتم و در اتاق رو بستم....صداشو شنیدم که گفت: ـ عصاب مصاب نداره! حالا چی بپوشم؟!....اگه نرم که مامان و بابا همش غر میزنن و جلوی آرشام انگوری سکه یه پولم میکنن! در کمدم رو باز کردم...نگاهی به لباسام انداختم....چی بپوشم آخه؟... بعد از اینکه خوب کمد آقای ووپی رو گشتم یه شلوار مخملی مشکی و مانتو آبی فیروزه ای بیرون آوردم.... لباسارو پوشیدمو یه شال سفید چروک ازینا که انگار از تو دهن بز درومده سرم کردم! موهای بلوطی و خوش رنگمو هم کج ریختم...همیشه موی کج خیلی بهم میومد! نگاهی توی اینه به خودم انداختم....واه...من چرا این شکلم؟!....انگار شوهر نداشته ام مُرده!.... زشته این جوری برم جلوی آرشام خره!....بلا به نسبت شبیه روحم!.... یه رژ سرخابی براق زدمو به مژه های بلندم ریمل کشیدم....همیشه آرایشم همین بود....یه رژ و یه ریمل...خیلی که بخوام آرایش غلیظ بکنم یه خط چشم میکشم که اونم دستم میلرزه و گند میزنم به همه چیز! با صدای نوید که میگفت "داریم میریم"از آینه دل کندم....کیفمو روی شونم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم.... ******* سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم ....بابا از اینکه آرشام داشت میومد خوشحال بود و مدام روبه مامان میگفت: ـ پسر برادرم و که نمیتونم ولش کنم به امون خدا..... مامانم متفکر سرشو تکون میداد!....ای خدا درو تخته رو خوب جور میکنی!....زن و شوهر عین همن!.....هی این میگه اون تایید میکنه! وقتی برای بار دهم این جمله رو از بابا شنیدم کف دستمو کوبیدم به پیشونیمو گفتم: ـ بله بابا حق باشماست.... بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت و فکر کرد واقعا دارم به حرفاش گوش میدم چون گفت: ـ آره بابا.... نوید که اینو شنید نیشش شل شد و نگاهی بهم انداخت....پشت چشمی واسش نازک کردم....اینم خوب موقعی گیر آورده منو حرص بده! از کنار یه گلدون فروشی گذشتیم که بابا ماشین رو نگه داشت و با مامان رفتن دسته گل بخرن برای آرشام.... حوصله ام سر رفت.....هندزفری هام که همیشه توی کیفم بود رو درآوردمو آهنگ گوش دادم....نویدم گوشیش رو درآورد و مشغول اس دادن شد.....همچینم نیشش شل شده بود که فهمیدم شخص مورد نظر صد در صد مونثه! چند دیقه بعد مامان و بابا با یه دسته جیگر اومدن...سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردیم.... تقریبا طول کشید تا به فرودگاه برسیم....بابا یه جا خالی گیر آورد و ماشین رو پارک کرد.... ******* داخل سالن فرودگاه شدیم.....نگاهم به نوید افتاد....عین مرغابی همش گردنشو کج میکرد و با هیجان دنبال آرشام میگشت



برای این که بد نشد!...رفیق شفیقش داره میاد!....گوشی بابا زنگ خورد و ظاهرا داشت با آرشام حرف میزد چون گفت: ـ خیلی خب عمو.....ما منتظریم..... روی یکی از صندلی ها نشستم.... با پام روی زمین ضرب گرفته بودمو داشتم پشه میپروندم....دسته گل دست مامان بود....همونجور که باگوشه روسریش صورتشو باد میزد گفت: ـ نفس....مادر یه دیقه این دسته گل رو بگیر من خودمو باد بزنم... دسته گل رو از مامان گرفتم که صدای هیجان زده نوید بلند شد: ـ اِ....اومد! سرمو بالا آوردم....رد نگاه نوید رو دنبال کردم...دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره بهمون نزدیک میشه.... با دست چپش چمدونش رو گرفته بود.....وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد....بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگر و بغل کردن.... وقتی خوب همدیگرو آبیاری کردن به سمت مامان اومد و فقط خواست باهاش دست بده که مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و آرشامم سرش رو پایین تر آوردو مامان پیشونیش رو بوسید! همیشه همین طور بود....مامان علاقه خاصی به آرشام داشت....اونقدر که آرشام رو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! احساس کردم یه نفر جلوم ایستاده....سرم پایین بود....اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی....واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟!مگه ساپورته؟!....اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی....نه بابا کت کبریتیش رو نیگا....اوه چه صورت شیش تیغه ای....چه.... یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده...هیچی نگفتم که گفت: ـ بالاخره شناختین دخترعمو؟!... سرم رو بالا آوردم و سعی کردم لبخند بزنم: ـ سلام.... ـ سلام.... اشاره ای به دسته گل کرد و ادامه داد: ـ راضی به زحمت نبودیم.. تازه فهمیدم من با دسته گل جلوی این گوریل انگوری ایستادم!....ینی دراون لحظه میخواستم سرمو بکوبونم توی دیوار!...گفتم: ـ این؟....این دسته گل رو من به تو دادم؟!....فک کن یه درصد! خواست حرفی بزنه که نوید دستی به پشتش زد و گفت: ـ میخوای تا فردا صبح اینجا وایسی؟!...بریم دیگه...
آرشام لبخندی زد و همراه نوید شد....اوف خدا خیرت بده نوید!....نذاشتی این چرت و پرت بگه....خدا هرچی میخوای بهت بده! داشتم دعا به جون نوید میکردم که یهو آرشام برگشت و گفت: ـ یک هیچ به نفع تو.....البته فعلا! نفسمو با صدا بیرون فرستادم.....خدا منو صبر بده!   دقیقه بود...61 و 66******همه سوار ماشین شدیمو به سمت خونه رفتیم....نگاهی به ساعت کردم.... سرمو به شیشه تکیه دادمو حرف نزدم....باید یه نقشه ای برای این آرشام بکشم...باید یه کاری کنم که باپای خودش بره!....بعله به من میگن نفس!... داشتم واسه آرشام نقشه میکشیدم که ماشین ایستاد...عه ماکی رسیدیم؟! همه از ماشین پیاده شدیم....آرشام چمدونشو گرفت به سمت در ورودی اومد....از اونجایی که من حوصله ندارم وخیلی هم خوابم میاد کلیدام رو از توی کیفم درآوردمو در رو باز کردم و خودمم کنار در ایستادمو گفتم: ـ بفرمایین.... مامان و بابا تشکر زیرلبی کردن و رفتن داخل خونه...خودمم خواستم برم داخل که یهو کیفم از پشت کشیده شد...سر جام ایستادم که دیدم نوید و آرشام دارن میرن داخل! یهو آرشام برگشت و گفت: ـ ببین اینو من که آشنا هستم بهت میگم!....یه بزرگتری گفتن کوچیک تری گفتن!...زشته...دیگه تکرار نکن! اینو گفت و رفتن داخل...منم که کلا هنگ کرده بودم....آرشامِ گوریل انگوریِ پرو!....دستامو مشت کردمو با حرص نفسمو بیرون دادم.... رفتم داخل خونه و تمام حرصمو سر در خالی کردم و محکم بستمش! نگاهی به مامان اینا انداختم....اینا که تازه نشستن میخوان گپ بزنن!....نه خیر کسی به فکر دانشگاه من نیست!... همونجور که به سمت پله ها میرفتم داد زدم: ـ شب خوش!... اونقدر غرق در حرف زدن بودن که اصلا نشنیدن من چی گفتم! ******* یک هفته بعد..... دریرنگ دریرنگ دریرنگ  صدای ساعتم توی گوشم پیچید...ای حناق....خدا خفه کنه اونی رو که تورور ساخت ای ساعت مرض گرفته! صداش خیلی رو مخم بود...با چشمای بسته دستمو بالا بردمو گرومپ زدم روی ساعت بیچاره که خفه خون گرفت! آخیش آرامش!...نمیدونم چقدر گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد...ای بابا.... روی جام نیم حیز شدمو همونجور که سرمو میخاروندم ساعت گوشیم رو خاموش کردم! اومدم بخوابم که....وایسا ببینم من همیشه ساعت گوشیم رو برای احتیاط نیم ساعت بعد از ساعتم تنظیم میکنم!.... یهو توی جام نشستمو کف دستامو به گونه هام چسبوندم....طوری که صدای تق تقی از صورتم بلند شد!....یهو داد زدم: ـ دیرم شـــــــــد! سریع از روی جام بلند شدم....از اتاق زدم بیرون....پریدم تو آشپزخونه...مامان داشت ظرفای صبحونه رو جمع میکردم....یهو گفتم: ـ سلام مامی...نوید کو؟ ـ سلام....ساعت خواب...نوید و بابات رفتن! دوباره دستامو کوبوندم به صورتمو گفتم: ـ چرا منو نبردن دانشگاه؟!... مامان اخمی کرد و گفت: ـ چته تو دختر؟...خب به آرشام بگو برسونتت! آرشام؟...چرا به فکر خودم نرسیده بود...چی؟...من از آرشام درخواست کنم؟!...ازش خواهش کنم؟!...فکر کن یه درصد! ******هنوز همونجور سرجام ایستاده بودم که مامان گفت: ـ چرا ایستادی؟....دیرت شد دختر.... با این حرف مامان نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم! به سمت اتاق آرشام رفتم حالا باید در بزنم؟....واقعا در بزنم؟!....نه بابا این با کلاس بازیا چیه؟!...درو باز کردمو رفتن داخل... واه این چرا اینجوری خوابیده؟!...جوری پتو و بالشش رو بغل کرده بود هرکی ندونه فکر میکنه پتو بالشش دوست دخترشه!! به تختش رسیدم....سرمو خم کردمو گفتم: ـ آرشام.... دیدم جواب نمیده....وقتم داشت همینجور میرفت!....دوباره گفتم: ـ آرشام.... نه خیر به خواب ابدی فرو رفته!...صدای تیک تاک ساعت داشت بهم میگفت که دارم وقتمو از دست میدم!....واسه خودش گرفته خوابیده!...بایدم بخوابه امروز کلاس نداره!!با حرص داد زدم: ـ هوی به خواب ابدی فرو رفتی؟! همچین که من داد زدم گفتم الان سکته ناقصو رد کرده!ولی فقط چشماش رو باز کرد و گفت: ـ چته داد میزنی؟.... تند تند گفتم: ـ آرشام....بابا و نوید رفتن....من دیرم شده....استاد کلاس رام نمیده بیا منو برسون دانشگاه! اخمی کرد و با صدای دورگه اش گفت: ـ مگه نوید کجاس؟! ینی چی نوید کجاس؟!...با این حرفش عصبی شدمو شمرده شمرده گفتم: ـ بابا رییس بانکه.....نویدم اونجا حسابداره...هر روز نوید و بابا با هم میرن سرکار.... اینو که گفتم پتو رو کشید رو خودش و گفت: ـ آهان....خب برو بذار بخوابم...   بود!...بدبخت شدم گفتم: 8دوباره چشماش رو بست...نگاهم به ساعت افتاد...یه ربعه ـ آرشــــــــام من دیرم شده! چشماش رو باز کرد....گفت: ـ خواهش کن! نگاه خیره مو ازش گرفتم....چیکار کنم!؟...خواهش کنم؟!...از تو؟!...فک کن یه درصد! گفتم: ـ برو بابا... چشماشو بست و گفت: ـ باشه ولی یادت نره داره دیرت میشه! ای خدا حالا چه غلطی کنم؟!....گفتم: ـ خیلی خب....من...من خواهش میکنم بیا منو برسون دانشگاه! اینو که گفتمو یهو از جاش پرید و گفت: ـ مرسی بیدارم کردی خودم بیرون کار داشتم! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت....با بهت سرجام موندم....پس این میخواست من از ش خواهش کنم!....ای آرشام یه بلایی سرت بیارم!....باشه! دیدم وقتم داره از دست میره! فعلا وقت خط و نشون کشیدن نیست ****** دیگه فرصت موندن ندادمو مثل جت پریدم تو اتاق....برای اولین بار به تیپم اهمیت ندادمو هرچی دستم رسید پوشیدم.... کیفمو سر شونم گذاشتمو از اتاق زدم بیرون....آرشام توی آشپزخونه بود و داشت چایی میخورد!!چاییش رو که خورد گفت: ـ زن عمو من ماشین عمو رو ببرم اشکال نداره؟!... مامان لبخندی زد و گفت: ـ نه پسرم.....این چه حرفیه؟سوییچ رو جاکفشیه... تک سرفه ای کردمو گفتم: ـ من آماده ام! آرشام نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ باشه بریم.... ******* جلوی دانشگاه ایستاد...کیفمو روی شونم گذاشتمو گفتمـ مرسی....بای! خواستم در و باز کنم که دیدم قفله!....یا پنج تن نکنه میخواد بلا ملا سرم بیاره؟!...برگشتم سمتشو با اخم گفتم: ـ در وباز کن! ابرو هاش بالا داد و گفت: ـ مرسی کلمه فرانسویه باید ایرانی تشکر کنی! نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم!...گفتم: ـ خیلی خب خیلی خیلی ازت متشکرم حالا این درو باز کن.... شاسی رو بالا داد و در باز شد....از ماشین پریدم پایین گفتم: ـ یادم میمونه....آقای راننده تاکسی!! اینو گفتمو دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم...خب خب خب الان باید دقیقا چیکار کنم؟!...هیچی باید به این فکر کنم وقتی استاد بهم گفت بفرما بیرون چی بهش بگم! خداییش چی بهش بگم؟!....بگم بابام مریض بود؟!....زبونتو گاز بگیر نفس! آهان بگم عمم مرده بود!...آخه تو با این قیافه بهت میخوره عمه مرده باشی؟! اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی به راهرو کلاسا رسیدم!... صدای آهنگ خوندن یه نفر و دست زدن میومد!...خوش به حالشون! کدوم کلاسه امروز استاد ندارن؟! رسیدم به کلاسمون....چه شلوغ و پلوغه!...تک سرفه کردمو تقه ای به در زدم....یهو سکوت شد!...یا امام هشتم! الان استاد گنده مماخم بهم نزدیک میشه شوتم میکنه بیرون....دیدم کسی درو باز نکرد! خودم درو باز کردمو گفتم: ـ ببخشیـ.... یهو یکی از پسرای کلاس گفت: ـ عه اینکه نفسه! سرمو بالا آوردم....ینی چی اینکه نفسه؟!....نگاهم به میز استاد افتاد.....پس استاد کو؟! یهو پرمیس داد زد: ـ نفـــــــس! امیرعلی یکی از پسرای شلوغ کلاس دادزد : ـ نفس کش!! و یه دفعه کل کلاس ترکید!...بی مزه ها....اسم منو مسخره میکنین؟!منم که هنوز هنگ بودم.... رفتم کنار پرمیس نشستمو گفتم: ـ اینجا چه خبره؟! با لبخند پهنی گفت: ـ وای امروز استاد علوی نیومده!
.
.
.
.
نیومده؟!....ینی ما استاد نداریم!؟...ینی من برای هیچ و پوچ انقدر حرص خوردم؟!....ینی من به الکی الکی منت آرشام رو کشیدم؟!داد زدم: ـ واسه چی نیومده؟ پرمیس لبخندش محو شد و گفت: ـ چته تو؟!....بده استاد نداریم؟!... ـ خب شاید اومد! ساعتشو بالا آورد و گفت: ـ استاد علوی یه دیقه رو هم از دست نمیداد!...الان نیم ساعته نیومده! با حرفش کف دستمو محکم کوبوندم به پیشونیم!...بد شانسی بیشتر از این؟! ****** بچه ها کلاس رو توی سرشون گذاشته بودن!...امیرعلی رفته بود پای تخته و با صدای نکره اش میخوند: ـ پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت! برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت! هم سفر ما شده بود همراهمون میومد! بقیه بچه ها هم با دست روی میزاشون ضرب گرفته بودن و باهاش همراهی میکردن.... ولی من....پکر سر جام نشسته بودم......و داشتم برای آرشام نقشه میکشیدم...یه بلایی سرت بیارم اون سرش ناپیدا!... بشین و تماشا کن! ******* بقیه کلاسام رو هم با بدبختی گذروندم....اصلا حال و حوصله نداشتم!... دستمو زیرچونه ام گذاشته بودم و با چهره ای متفکر به تخته نگاه میکردم! ینی من الان خیلی دارم گوش میدم....همیشه منو پرمیس آخر کلاس مینشستیم! خیلی باحال بود...امین رستم پور یکی از پسرای خر خون کلاس درست روبه روی تخته نشسته بود و هر دیقه از استاد سوال میپرسید که مثلا بگه من خیلی حواسم جمعه! لبخند خبیثی زدمو خودکارمو برداشتم....جوهرش رو درآوردم....تیکه از گوشه کاغذ جزوه ام برداشتمو کاغذو مچاله کردم.... کاغذ رو داخل لوله خودکار گذاشتمو نشونه گیری کردم....خب بزنم تو سرش؟!.... خواستم توی کاغذ فوت کنم که پرمیس زمزمه وار گفت: ـ هوی....چیکار میکنی؟! برگشتم سمتشو چشم غره ای بهش رفتمو گفتم: ـ حرف نزن! نفسمو جمع کردمو همشو فوت کردم توی لوله خودکار...همون موقع یکی از پسرا امین رو صدا زد.... برگشتن امین همانا و چسبیدن کاغذ مچاله روی گونه ش همانا
با دیدن قیاقش نتونستم خودمو کنترل کنمو زدم زیرخنده!.... سرمو روی میز گذاشتمو ریز ریز خندیدم....خیلی باحال بود...اصلا نفهمید!....بلا به دور!...اینکه مغز متفکر کلاسمونه چه انتظاری از ماهاس؟! همون موقع استاد خسته نباشیدی گفت و کلاس سر و صداش بالا رفت....سرمو بالا آوردم که با چشمای سرخ از عصبانیت پرمیس روبه رو شدم... یا پیغمبر...این چرا این شکله!؟....خنده مو خوردمو گفتم: ـ چته تو؟! اینو گفتمو کیفم رو روی دوشم گذاشتم...پرمیس با حرص گفت: ـ این چه کاری بود کردی؟.... ـ کدوم کار؟! با عصبانیت فقط نگام کرد....شونه ای بالا انداختم...باهم از کلاس بیرون اومدیم....یهو پرمیس گفت: ـ نفس....انقدر مردم آزاری نکن.. لبخند خبیثی زدمو گفتم: ـ باشه سعی میکنم....حالا دیگه بی خیال!....بیا منو برسون خونه آفرین! سرشو تکون داد و گفت: ـ بیا بریم.... ******* باهم از کلاس بیرون رفتیم....توی طول راه اونقدر با پرمیس مسخره بازی درآوردیم که نفهمیدم کی رسیدیم به ماشین! سوار ماشین پرمیس شدیم.... ****** پرمیس جلوی خونمون نگه داشت و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم.....بوقی زد و ویـــــژ ازجلوم رد شد.... در رو با کلیدام باز کردمو وارد خونه شدم....خب خب حالا باید برنامه بریزم بلا سر این آرشام بیارم! هنوز یادم نرفته صبحمو الکی الکی واسش خراب کردم!..اگه اون زودتر بیدار میشد و منو حرص نمیداد من زودتر به دانشگام میرسیدم تازه استاد نداشتیم کلی هم مسخره بازی درمیاوردم! با عصبانیت پاهام رو روی زمین میکوبیدم.....وایسا ببینم!....حالا گرفت خوابید اون بحثش جداس....چرا ازم خواست ازش خواهش کنم؟!....ای خدا.... نفهمیدم کی رسیدم پشت در!...کلیدام رو درآوردمو کلید رو توی در چرخوندم.....داد زدم: ـ سلام مامـــــان.... کفشام رو درآوردمو سندل هامو پوشیدم....صدای مامان بود: ـ سلام...خسته نباشی....
رفتم توی آشپزخونه.....مامان داشت سالاد درست میکرد....نفس عمیقی کشیدمو گفتم: ـ وای من میمیرم واسه فسنجون!قربون مامان کدبانوم برم من مامان نگاهشو از کاهو ها گرفت و گفت: ـ لااقل میخوای هندونه بذاری زیر بغلم یه جوری بذار که باورم بشه!...از کجا معلوم فسنجون داریم!؟ عه....پس ینی من جو دادم اساسی؟!...تک سرفه ای کردمو گفتم: ـ عه...فسنجون نداریم؟.... یهو با صدای هیجان زده ای ادامه دادم: ـ پس قرمه سبزی داریم....قربون اون دستای تپلت بـ.... مامان پرید وسط حرفمو گفت: ـ نمیخواد قربونم بری....خورش کرفس داریم... در برابر چشمای متعجب من سرشو بالا برد و گفت: ـ خدایا.....شکرت!! بیا یه بارم اومدیم قربون صدقه مامانمون بریم اینجوری شد!...بعد میگن به والدینتون بی توجه این! خب مادر من یه کلوم میگفتی خورش کرفس داریم دیه!...منم اینجوری ظایع نمیشدم!وقتی دیدم قضیه بدجور سه شده گفتم: ـ راستی....بقیه کجان؟ مامان کاهو هارو توی ظرف سالاد ریخت و گفت: ـ بابات که خوابه....نوید و آرشامم رفتن بیرون... با ابروهای بالا پریده گفتم: ـ این وقت ظهر؟....کجا رفتن؟! مامان شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ چه بدونم من!؟....بیا مادر....ما ناهارمون رو خوردیم...این سالاد تو...غذاهم بکش... ـ باشه دستت درد نکنه مامانم...برم لباسام رو عوض کنم بیام... ظهره....بابا خوابه مامان بیداره نوید و آرشامم که نیستن...4از آشپزخونه بیرون اومدم...خب الان ساعت حالا باید یه جوری برنامه ریزی کنم!...سریع لباسام رو عوض کردم....یه نقشه باید بکشم!.... یه نقشه تــــوپ ***** تند تند لباسام رو عوض کردمو از اتاق زدم بیرون....خب حالا باید چیکار کنم؟!....هیچی زود ناهار میخورم تا بعد.... رفتم توی آشپزخونه و ناهار کشیدم....بشقابمو روی میز گذاشتمو نشستم روی صندلی... خب حالا دقیقا من باید چیکار کنم؟....نگاهمو به کرفسای توی خورش دوختم.... چطور توی غذاش زهر مار بریزم!؟....آخه خنگ خدا مامان مگه نگفت ناهارشون رو خوردن!! راست میگه وجدانم....قاشق رو به سمت دهنم بردم....ای خدا آخه چرا هیچی به ذهنم نمیرسه! شده با بیل و کلنگ میزنم توی ملاجش ولی نمیذارم سالم از دستم در بره!....

.
.
.
اونقدر توی فکر نقشه واسه آرشام بودم که یهو دیدم بشقابم خالی شده.... ظرفام رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتمو از آشپزخونه بیرون اومدم....مامان توی هال پای تی وی نشسته بود....گفتم: ـ مامی...دستت طلا خیلی خوشمزه بود.... مامان نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ نوش جان....فسنجون رو میگی یا قرمه سبزی رو؟! نیشمو شل کردمو چیزی نگفتم....خب الان باید بریم به بازدید از اتاق آرشام.... در اتاق آرشام رو باز کردم....ولی اتاقش برعکس همه اتاق پسرا تمیز و مرتب بود.... خب خره این به خاطره اینه که تازه اومده اینجا!...دو روز دیه که بگذره یه نیگا به اتاقش بندازی انگار توپ توش ترکیده!! این الان میخواد خودشیرینی کنه بگه من پسر مرتبی ام!...نگاهمو توی کل اتاق چرخوندم... خب الان من چه غلطی کنم؟!...توی اتاقش که هیچ غلطی نمیتونم بکنم!... نگاه آخرمو به اتاقش انداختمو از اتاق بیرون اومدم....هیچ کاری نمیتونم بکنم!هیــــــــچ! ******** توی اتاقم نشسته بودمو داشتم جزوه هامو میخوندم....نوید و آرشام ی نیم ساعتی بود اومده بودن....معلوم نیست کجا رفته بودن! خب معلومه دختر بازی!!...نفس!..گناه کسی رو نشور!...چی چی رو گناه کسی رو نشورم؟!... بیا اینم مدرکش!....این آقا آرشام از موقعی که اومد یه راست رفت توی حموم!.... خب خره شاید استخر بودن!...ندیدی ساک دستشون بود؟!....اینم یه حرفیه! وایسا ببینم....آرشام الان....آرشام الان حمومه!!...پس بالاخره میتونم بلا سرش بیارم! دستامو بهم کوبیدمو گفتم: ـ ایول خدا عاشقتم! سریع از اتاقم پریدم بیرون...صدای شرشر آب میومد....خب آقا آرشام یه بلایی سرت بیارم.... رفتم توی انباری....جایی که خرت و پرتامون رو میذاشتیم....با چشم دنبال پیف پاف گشتم.... عه اوناهاش....نیگاش کن چه خوش رنگه!....چه عکس مگس تپلی روش گذاشتن! مگس کش رو برداشتمو تکونش دادم....چه زیادم هست!...خدایا عاشقتم! با لبخند فراژکوند از انباری بیرون اومدم....نگاهمو توی راهرو چرخوندم....کسی نبود.....صدای شر شر آب نشون میداد هنوز وقت دارم.... دراتاق آرشام رو باز کردم....دعا دعا میکردم حوله شو نبرده باشه!...و نبرده بود! حوله آبی نفتی رنگشو خیلی شیک و مجلسی روی تخت گذاشته بود!....لبخند خبیثی صورتمو پوشوند.. مگس کش رو تکون دادم تا موادش ترکیب بشه....ولی لامصب حوله اش از اون مارک دارا بودا!.... پنجره رو باز کردم تا آثار مدرک جرم از بین بره! چشمام رو بستمو همه مگس کش رو روی حوله اش خالی کردم!!.... یه بویی توی اتاقش پیچیده بود!....حوله اش که دیگه بدتر!.... وای چه حالی میده وقتی آرشام ببینه حوله اش بوی مگس کش میده! آی من بهش میخندم!.... حوله رو برداشتم و به بینیم نزدیک کردم....اه اه اه این حوله بد بو ماله کدوم آدم شلخته ایه؟!! از فکر خودم خنده ام گرفت و زدم زیر خنده!...حوله رو مثل شکل قبلش روی تخت گذاشتمو نگاهی به پنجره انداختم... خب تا این آرشام از حموم بیاد بوی مگس کش از توی اتاق میره! با لبخند فراژکوند از اتاق بیرون اومدم.... برگشتم توی اتاقم....در اتاق رو بستمو با خوشحالی بشکن زدمو واسه خودم خوندم: ـ نفس چه کردی؟....آرشامو دیوونه کردی! نفس چه کردی؟.....آرشامو دیوونه کردی! همونجور داشتم میخوندم که صدای شرشر آب قطع شد...به سمت در هجوم بردمو گوشمو چسبوندم به در....صدای آرشام بود که گفت: ـ نـــــــــــوید.... چند لحظه بعد صدای نوید بود: ـ جونم داداش؟! ـ حوله مو یادم رفته ببرم!....برام بیارش.... صدای پا اومد...از شدت خنده داشتم میترکیدم....یهو صدای نوید بود که با لحن چندشی گفت: ـ آرشام؟....این حوله توئه یا حوله خر؟!...چرا انقدر بد بوئه!! اینو که شنیدم کنار در نشستمو از خنده ترکیدم....خوبت بشه آقا آرشام....تا تو نباشی سر من منت بذاری!! یهو صدای داد آرشام پیچید: ـ نفـــــــــس میکشمت! صدای نوید بود: ـ چیکار نفس داری؟!...تقصیر خودته تو که میدونی توی این خونه امنیت نداری واسه چی حوله تو باخودت نبردی؟! ـ حالا من چیکار کنم؟....یخ زدم!! صدای کلافه نوید بود: ـ بذار من یه حوله تمیز دارم.....اونو برات میارم! بعد از اینکه کلی خندیدم از جلوی در پاشدم.....میدونم آرشام ساکت نمیشینه!.... ******** دو روز از اون جریان میگذره....از آرشام فقط اخم غلیظ و چشم غره دیدم!... خیلی مشتاقم ببینم میخواد چیکار کنه!....با صدای پرمیس به خودم اومدم: ـ اوی....به چی فکر میکنی؟...چاییتو بخور... نگاهی به چاییم انداختم....با پرمیس اومده بودیم بوفه دانشگاه....چاییم رو مزمزه کردم.....یهو پرمیس از توی کیفش یه سی دی درآورد و گفت: ـ راستی....دیشب واست کلی آهنگ ریختم.... نگاهی به سی دی انداختمو گفتم: ـ ازکی؟ نیشش شل شد و گفت: و تتلو!afm6ـ دستامو بهم کوبیدمو گفتم: ـ وای من عاشقتم!... لبخندش پهن تر شد و گفت: ـ واقعا؟....واقعا منو دوست داری؟ وا....مشکوک میزنه....لبخندم محو شد و گفتم: ـ دیوونه....پرمیس مشکوک میزنی... تا اینو گفتم تند گفت: ـ ای وای از کلاس جا موندیم....پاشو...پاشو دختر! با شنیدن این حرفش رفتار مشکوکش یادم رفت و بسرعت ازجام بلند شدم ******** بقیه کلاسارو هم گذروندیم....خیلی دلم میخواست برم خونه و آهنگارو گوش کنم! با پرمیس از کلاس بیرون اومدیم....به سمت ماشینش رفتیم....سوار ماشین که شدیم سی دی رو از توی کیفم بیرون آوردمو گفتم: ـ بذار گوش کنیم! پرمیس با چشمای گرد شده گفت: ـ تااین حد؟! ـ چی تا این حد؟ ـ تا این حد دوسشون داری؟ اخمی کردمو گفتم: ـ بلی....بذار دیگه... سرشو تکون داد و سی دی رو توی پلیر گذاشت ***** اونقدر غرق آهنگاهای تتلو بودم که نفهمیدم کی رسیدیم!....پرمیس ایستاد و گفت: ـ نمیخوای پیاده شی؟...بقیه آهنگارو خونه گوش کن! خم شدمو لپشو چلاپ چلاپ بوسیدمو گفتم: ـ دستت درد نکنه عجقم....بای بای

نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 5:21
تعداد بازديد : 670
بخش نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش