رمان دختری از دیار ناشناخته (جلد اول)

پیام مدیر سایت :

رمان دختری از دیار ناشناخته (جلد اول)


طراح جلد : F.sh.76
جلد اول

نام رمان : دختری از دیار ناشناخته
نام کاربری نویسنده:
_DENIZ._.SH
ژانر:تخیلی فانتزی عاشقانه

خلاصه:

دخترک قصه ما محکومه ..... محکوم به ابدی بودن محکوم به ترس ......
محکوم به تنهایی......دختری که بین دخترای هم سن و سالش یه ناشناختس......مثل اجدادش ....
دختری که از وقتی به دنیا اومد محکوم شد ......
فقط در این میان ماری مهربون بود که اونو نگه داشت و نذاشت بیشتر از این رنج بکشه .....
زندگی دخترک خوب بود مثل بقیه ...نمیخواست بهترین باشه فقط میخواست عادی باشه مثل بقیه.....
دخترک فراموش کرده بود ناشناختس تا اینکه مجبور شد برای تحصیلات دوره دبیرستانش به شهر بره.....
دوری از ماری و ساوان عذابش میداد ......
شب های مدرسه ترسناک بود................ پر از کسایی که ادعا میکنن عادین ولی عین دخترک نقاب زدن ......
نقاب هایی با طرح انسان .....ولی ظاهر هایی از جنس گرگ و خون آشام...

پیرزن با ناراحتی به کودک در دستش نگاه میکرد عجیب بود نوزاد در این سرما اصلا گریه نمیکرد و سعی داشت با دستان کوچکش صورت چرکین پیرزن را لمس کند .

آرام آرام به داخل خانه امد به محض اینکه پایش را داخل خانه گذاشت کلاغش شروع کرد .
_اوووه ماری این چیه . قار قاار بیارش جلو .
ماری _ اه ساوان بس کن صدات هنوز تو گوشمه مگه صد بار نگفتم وقتی جز منو تو تو این اتاق هست حرف نزن هان ؟
ساوان_ واای ماری کوتاه بیا این بچه گربه چه میفهمه ما چی میگیم .
ماری_ ساوان احمق ما الان یه مفقود به حساب میایم و لورد از هر فرستی برای پیدا کردنمون استفاده میکنه یکم فکر کن شاید این یه جاسوس باشه .
ساوان میخواست چیزی بگوید که نوزاد شروع کرد به گریه کردن نوزاد ابتدا آرام گریه میکرد ولی وقتی دید کسی توجه نمیکند شروع کرد به جیغ زدن .
ساوان _ ااااه ماری بیا این بچرو خفش کن دلت نمیخواد که تیکه پارش کنم هان ؟
ولی ماری جوابی نداشت بدهد با دقت به چهره نوزاد نگاه میکرد . اگر واقعیت داشت چی اگر بچه هم جزیی از آنها باشه چی؟ فکری به سرش خطور کرد سریع بر سر ساوان که هنوز داشت حرف میزد داد کشید
ماری : ساوان خفه شو و برو از تو قاوصندقم انگشترمو بیار.
ساوان - قاااار چیشده دوباره یاد جوونیات کردی نکنه میخوای جادو جنبل کنی هان ؟
ولی وقتی نگاه خشمگین ماری را دید لال شد و از دهلیز کنار کلبه پرواز کنان انگشتر را آورد و با خود فکر کرد اگر کمی بیشتر حرف بزند قطعا لال خواهد شد .
ماری انگشتر را در دستش فشرد و با احتیاط مقابل چشمان هوشیار نوزاد قرار داد کودک ابتدا سرخ شد مثل اینکه نمیتوانست نفس بکشد ناگهان جیغی کشید و ساوان از هوش رفت پیرزن ارام انگشتر را زمین گذاشت درست حدس زده بود کودک حاصل پیوند یک پری و خون اشام بود این را از روی جیغ ماوراییش فهمید به خاطر همین ساوان از هوش رفت این خاصیت پری ها بود با جیغ هایشان دشمنانشان را به حالت اغما میبردند .
آرام خندید و وردی را سریع با خود تکرار کرد
_اسفادوس سفانسوس اسفادوس سفانسوس .
و نوزاد ارام خوابید .

مسیری نو 

16سال گذشت و ماری و ساوان و کاتسیا باهم زندگی کردند. ماری اسم دخترک را کاتسیا گذاشته بود شاید به یاد گذشته ها کاتسیا نام دختر مفقودش بود . درست17 سال پیش گم شده بود .
ساوان و کاتسیا دوستی عمیقی داشتند . حالا ماری از خطرناک نبودن کاتسیا مطمِئن شده بود .
کاستیا :
ماری_ کااتسیا کاتسیا و همانطور که به سمت اتاق زیر شیروانی میرفت دوباره اورا صدا کرد : کاستیا چه خبرته بیدار شو اقای لندن اومده سریع حاظر شو باید بری شهر .

چشم های کاتسیا با این حرف به طور خودکار باز شد :چی شهر ؟

ماری_صبح بخیر مگه قرار نبود بری واسه ثبت نام دبیرستان ؟

_وااای اصلا حواسم نبود . و طبق معمول همیشه که صبحا بیدار میشد ساوان را صدا زد .

کاستیا_ساااااوااان تورو جون مااری بیا جورابامو پیدا کن قول میدم آخرین بار باشه بیااا دیگه
و ساوان قار قار کنان خودش را به کاتسیا و ماری رساند و غر زد _اخ کی میری که من از دستت راحت شم ؟
و جوراب های کاتسیا را از زیر کمدش بیرون کشید و کاستیا با حاظر جوابی باز هم دل ساوان را به دست اورد

کاتسیا _اووه ساوان عزیزم فکر نمیکردم انقد از من بدت بیاد وگرنه حتی یک ثانیه هم اینجا نمیموندم ولی حیف که تورو از خودم هم بیشتر دوس دارم و با شیطنت اضافه کرد خب حالا اگه جورابامو بدی قول میدم برات یه کلاغ نر جنتلمن پیدا کنم هوم؟ نظرت چیه ؟

ساوان که هم خنده اش گرفته بود و هم کلافه شده بود با شوخی جوراب هایش را به سمتش پرتاب کرد تا دوباره وراجی نکن

کاتسیا میخواست قربان صدقه اش برود که داد ماری به اسمان هفتم رسید _ کاااااتسیااا

لندن 2013

با اشاره اقای لندن در ماشینش رو باز کردم درسته که اولین بار نبود به شهر می اومدم ولی اینجا فوق العادس یه ساختمان بسیار شیک با پنجره های بزرگ و دری که حاضرم قسم بخورم از ارتفاع کلبه ماهم بلندتره اوه مگه زندانه که اینطوری محافظه کاری کردن ینی قراره من اینجا درس بخونم ؟

اقای لندن_خانم هاردی ؟ حرکت کنین .

اوه خدای من حواسم کجاست و سریع مثل یه جوجه اردک به دنبالش رفتم عالی بود واقعا افرین به معمار اینجا همونطور که از پله های مارپیچ مدرسه بالا میرفتیم یه گروه پسر داشتن از بالا به پایین می اومدن فک کنم ندیدنم چون کتف یکی از اونا چنان خورد به کتفم که نفسم گرفت و بی اراده
داد زدم _اهای مگه کوری ؟
فک کنم حرفم خیلی عجیب بود چون همه دخترای اطرافم یه هین بلند کشیدند و صدای زمزمه هاشون رو شنیدم که میگفتن_ اوه خدای بزرگ مگه اون رومِئو رو نمیشناسه .

پس اسمش رومئو بود چه اسمی .

رومئو با گیجی سرش رو خم کرد و پرسید : تو چی گفتی ؟

منم با جرات گفتم _ گفتم مگه کوری ادم به این بزرگی رو نمیبینی ؟

رومئو خواست یه چیزی بگه که از اتاق مدریت صدام زدن.

و رومئو با حالت ترسناکی اون چشای درشت ابیشو زوم کرد رو من و دو تا انگشت دستشو به طرف چشمش گرفت و بعش با همون انگشتا به من اشاره کرد که ینی هواسم بهت هست منم یه پوزخند زدم که حرصش در اومد . معطل نکردم و به سمت خانم گریویچ رفتم کار ثبت نامم به خوبی انجام شد و قرار شد از هفته بعد بیام . مدرسه خودش واسه دانش اموزا اتاق داشت و ما از این بابت مشکلی نداشتیم .

اولین تجربه

از پله های حیاط مدرسه پایین اومدیم ذهنم هنوز دگیر گستاخی اون پسره رومئو بود . دلیل اینهمه ترس دخترا از اون رو نمیدونستم . هه مسخرس .
آقای لندن : خانم هاردی میشه خواهش کنم درو ببندید ؟
حواسم کجاست نیم ساعته تو ماشین نشستم ولی درو نبستم .
:بله بله حتما . و در ماشین فلوکس قدیمی اقای لندن رو بستم

روستای ساوییج

تموم اتفاقات امروز رو مو به مو برای ماری وساوان تعریف کردم .

من :ساوان ؟ چرا من باید این انگشترو از دستم در نیارم ؟

ساوان باشنیدن این حرف چشمش برق زد و بریده بریده گفت : چون .... چون اون یادگاری ماریه و اگه تو اونو از دستت دربیاری اون ناراحت میشه . پس بهتره ....بهتره هیچ وقت درش نیاری هوم ؟

: اوهوم باشه در نمیارم .

ساوان : خب حالا دیگه شب بخیر خوب بخوابی فرشته کوچولو .

کاتسیا چشماشو بست و به دوستایه صمیمیش فکر کرد فکر اینکه قراره از اونا جدا بشه خیلی ناراحتش میکرد .
یاد حرف رز افتاد : کاتسیا هر جا باشی تو هر ساعتی اگه دلت برام تنگ شد باهام تماس بگیر باشه ؟

رز چهره خوبی نداشت و همیشه آرزو میکرد کاش میتونست گوشه ای از زیبایی منو داشته باشه .
یادمه وقتی برای اولین بار که مدرسه رفتم والدین همه با تعجب منو نگاه میکردن و از قیافم صحبت میکردن و وقتی میگفتم نوه ماریم دهنشون خود به خود بسته میشد نمیدونم چرا اینجا همه از ماری حساب میبرن ؟

یک هفته بعد

امشب اصلا نتونستم بخوابم استرس بدی داشتم یعنی اونجا هم میتونم دوست پیدا کنم ؟
بیخیال افکار بیهودم شدمو خودمو پرت کردم تو حموم .

آروم تو وان دراز کشیدم اقای لندن قراره ساعت 7 بیاد دنبالم ولی هنوز ساعت پنجه . آب گرم بهم آرامش میده خیلی حس خوبیه نمیدونم میتونم تو آکسفورد باز این آرامشو داشته باشم یا نه ؟

به لباس فرم مدرسه نگاه کردم یه دامن سرمه ای کوتاه با یه بلیز سفید و یه کراوات سرمه ای خیلی بهم میمومد از صبح تا الان پونصد بار جلو آینه کولی بازی در اوردمو خندیدم . موهای طلاییمو از بالا سفت بستم و جلو موهامو چتری ریختم رو صورتم .
با صدای در خونه فهمیدم که وقت رفتنه با این فکر که تا کریسمس ماریو ساوانو نمیبینم چشام پر اشک شد .

_ خب خداحافظ مامان بزرگ ماری دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود از اونجا بهتون زنگ بزنم .
ماری هم که داشت کم کم اشکش درمیومد یه پاکت دستم دادو گفت _ این پوله کاتسیا هروقت لازم داشتی خرج کن اگه بازم نیاز داشتی بگو که برات بفرستم . زمستون لباسایه گرمتو بپوش و حسابی درس بخون باشه دخترم ؟

کاتسیا _ حتمــــــآ مامی .

ساوان چند ساعت پیش باهام خداحافظی کرده بود و دلش نمیخواست اخرین لحظه چشمایه گریون من و ماریو ببینه .
ماری : اوه راستی کاتسیا انگشترتو گم نکنی ها مواظبش باش . و ارام طوری که کاتسیا نشنوه زمزمه کرد : (ف مو کا وو دی) .

"این ورد وقتی کار میکرد که کسی به کاتسیا آزار برسونه .. ..."

لندن . آکسفورد .

اتاق شخصی کاتسیا ساعت 8:30
تمام وسایلم رو تو اتاق چیدم و عکس دسته جمعی منو ماری و ساوان و رز رو هم به بالای تختم زدم . اغلب اتاق های اینجا دو یا سه نفری بودن ولی به خاطر پول زیادی که دادیم اتاق من تک نفری شد .

تقریبا نیم ساعت دیگه اولین کلاس امسال شروع میشه و من بی صبرانه منتظر اون لحظم.

دستو پا چلفتی

یه چشمم به ساعت بود یه چشمم به تیپ و قیافم ، فک کنم ظرف این چند دقیقه 700 بار خودمو دید زدمو برا خودم بـ*ـوس فرستادم .
5 دقیقه تا 9 مونده بود و من فقط 5 دقیقه وقت داشتم که کلاسمو پیداکنم .

همونطور که تو سالن اصلی میدوویدم با خودم زمزمه میکردم : کلاس 405 کلاس 405 کلاس.....

ولی انگار کلاس آب شده بود رفته بود تو زمین دیگه کم کم داشت اشکم در میومد که از دور کلاس 405 و دیدم تقریبا داشتم به سمت کلاس پرواز میکردم چند دقیقه پشت در وایستادم و نفس گرفتم و چشامو بستم و متن عذر خواهیمو آماده کردم همونطور که داشتم دستامو تکون میدادمو برا خودم چشم بسته توضیح میدادم که یهو صدای انفجار خنده اومد با ترس و وحشت به در باز شده توسط یکی از پسرا نگاه کردم وای خدا من جلوی این همه آدم داشتم خل بازی درمیاوردم ؟

با خجالت سرمو پایین انداختم که استاد گفت_خانم هاردی درسته ؟

من _بله خودم هستم استاد معذرت میخوام که دیر اومدم .

استاد _ خب اشکالی نداره برو بشین .
چیزی نگفتم ینی چیزی نداشتم که بگم فک کنم تا الانم از فرط خجالت 5 کیلو لاغر شدم .
به کلاس نگاهی انداختم هنوز آثار خنده رو لبهایه هم کلاسی هام بود و این عذابم میداد .

آروم عین یه بره سربه زیر رفتم و آخرین ردیف نشستم نمیدونم چرا چشمم همش دنبال رومئو بود شاید چون تو این مدرسه به این بزرگی فقط اونو میشناسم ولی زهی خیال باطل نبود که نبود .
استاد شروع کرد به حرف زدن : خب بازم سلام میکنم خدمت شما من جک کارین هستم دبیر ریاضی امسالتون امید وارم که سال خوبی رو کنار هم داشته باشیم و ....."به معنای واقعی حرفاش خواب آور بود ."

با چشمای باز هم خوابیدن عالمی دارد .

دینگ دانگ دینگ دانگ
فک کنم این صدای زنگ بود چون همه کلاسور هاشونو برداشتن و از کلاس بیرون رفتن.
داشتم وسایلمو جمع میکردم که همون پسری که درو باز کرد و منو ضایع کرد اومد جلو دستشو دراز کرد و گفت _سلام من دییگو هستم خانم امیدوارم منو به خاطر رفتار ناشایستم ببخشید .
لحنش طوری بود که منو یاد سخنرانی های کشیک کلیسامون می انداخت .
سعی کردم نیشمو ببندم و با متانت جوابشو بدم _ خب سلام منم کاتسیا هستم و شمارو هم میبخشم چون واقعا تقصیری نداشتین .
پسره هم انگار خوشش اومد چون نیشش تا بناگوش باز شد و گفت : شما اولین دختری هستین که منو به خاطر لحنم مسخره نکرد .
با این حرفش از ته دل خندیدم و اونم با من خندید که صدای اهنی اومد برگشتم دیدم رومئوست که داره با تمسخر نگامون میکنه .
من_ مشکلی پیش اومده ؟
رومئو _ نه خوشم اومد زود سریع جفتتو پیدا کردی اونم عین خودت خنگه .
داشتم از شدت ناراحتی میترکیدم _ببین اقای رومئو کسی ازت نظر نخواست که خودتو عین ... عین ....عین حالا هرچی انداختی وسط حرفای منو دییگو عزیز .
رومئو با شدت خندید انگار که براش خنده دار ترین جک سالو گفته باشم. دیگه تحملم تموم شد و با سرعت خودمو از کلاس بیرون انداختم .
نگاه های رومئو و دییگو به شدت خصمانه بود انگار که سالهاست این دو دشمن خونی هم دیگه هستند .

به برنامه تو دستم نگاه کردم کلاس بعدی ساعت چهاره اوف حالا من چیکار کنم ؟ یاد کل کلمون افتادم و به خودم لعنت فرستادم که انقد دستوپا چلفتیم که با دیدن یه پسر ... انقد هول شدم ای کاش به جای مکث کردن میگم عین گاو خودتی انداختی وسط ( به هر حال حیف شد ) .

اگه قرار باشه اینطوری پیش بره میشم خنگ مدرسه و فردا پس فردا عکسمو تو سایت مدرسه به عنوان بهترین دلقک سال مدرسه میزنن خب اینم یه راهشه شاید با این حال معروف بشم .

گرگینه

به ماری قول داده بودم که هر شب خاطراتمو بنویسم کلاس بعد از ظهر امروز لغو شد چون معلم هنوز از تعطیلات برنگشته بود واقعا احساس غریبی میکنم اینجا .
آسمون تاریکه تاریکه گاهی وقتا بیشعور درونم میگه برم بیرون دخترارو بترسونم آخه شنیدم تازه واردا شبا خیلی میترسن منم عاشق شبم دوس دارم زیر آسمون شب قدم بزنم این کار به من آرامش میده .
ولی دیروز که داشتم قوانین مدرسه رو میخوندم فهمیدم شبا بعد از 9 حق خارج شدن از اتاقو ندارم ولی خب من عاشق شکستن قوانینم " بهم آرامش میده" .
سوویشرتمو پوشیدم و زدم بیرون سالن با نورای کم رنگ لامپای سقفی روشن بود . خیلی هیجان انگیزه دوست دارم هر چه زودتر بزنم بیرون . از پله های مارپیچ مدرسه به حالت دو پایین اومدم هیچ کس نبود و گاهی صدای پچ پچ دخترا از تو اتاقشون میومد .
در سالن رو باز کردم و بیرون رفتم .
خیلی خوشگله تصمیم گرفتم دور حیاطو قدم بزنم . داشتم از کنار دیوار کنار جنگل رد میشدم که حس کردم یکی داره نگام میکنه .
با سرعت برگشتم دو تا چشم زرد از تو جنگل بهم زل زده بود وحشت کردمو پشت پشت برگشتم . نفس نفس میزدم و زیر لب خدارو صدا میزدم .
به چشمایه درشت گرگ نگاه میکردمو عقب عقب میرفتم حاضرم قسم بخورم این چشمارو یه جا دیدم . یه قدم عقب رفتم گرگ جلو اومد با دیدن هیکل گرگ هین بلندی کشیدمو جلوی دهنمو گرفتم گرگ با نفرت خاصی نگاهم میکرد .

داشتم عقب عقب میرفتم که خوردم زمین وقتی سرمو بلند کردم گرگ نبود آروم به خودم سیلی زدم که نکنه خواب باشه ولی وقتی نم اشک رو روی صورتم حس کردم باورم شد که خواب نبود .
ضربه محکمی به سرم وارد شده بود انتظار داشتم حسابی خون بیاد ولی از خون خبری نبود و حتی جاش هم سیاه نشده بود با خودم فکر کردم ینی انقد کم خونم که حتی یه قطره هم نیومد ؟ همونطور که با پاهای لرزون به سمت اتاقم میرفتم فکر کردم من تا به حال از نزدیک خون ندیدم ...هیچوقت ...
درو آروم باز کردم وارد اتاقم شدمو درو بستم و پشت در نشستم چشمای گرگ از ذهنم خارج نمیشد چرا فکر میکنم گرگ با تنفر بهم نگاه میکرد ؟ چرا بدنش از حالت نرمال بزرگ تر بود ؟
اینهمه چرا دیوونم میکرد

یک ماه بعد

تقریبا یه ماه از شروع سال تحصیلی گذشته من تو این فاصله با دییگو دوست شدم پسر خیلی خوبیه و همیشه در مقابل رومئو از من دفاع میکنه .
دییگو شاگرد برتر کلاسه و تو درسا خیلی کمکم میکنه .
امروز ساعت 3 بعد از ظهر زیست داریم وقراره برای اولین بار بدن یه موشو تشریح کنیم خیلی هیجان دارم .
مثل همیشه لباسایه فرم مدرسه رو پوشیدم و به سمت کلاس راه افتادم تو راه دییگو رو دیدم که با ناراحتی به دیوار سالن تکیه داده پیشش رفتمو سلام کردم
من: سلااام دییگو ظهر بخیر . تو سلف ندیدمت چرا نیومدی ؟
دییگو: کاتسیا مطمئنی میتونی موش مرده رو تحمل کنی؟
من : وااا وو دییگو نگو که از موش میترسی ؟ من که نمیترسم تازه هیجانم دارم .
دییگو: نه کاتسیا موضوع این نیست راستش.....اصلا بیخیال بیا بریم
و بعد دستمو گرفت و به سمت کلاس رفتیم .
همه دور میز آزمایشگاه جمع شده بودند و به موش بدبخت نگاه میکردن هنوز نمرده بود منتظر استاد بودیم امروز رومئو هم کلاسمون بود
فک کنم تحقیق داشت چون یه کاغذ و خودکارم دستش بود .
با اومدن استاد همه سلام کردیم .
استادم بعد از اینکه موش بخت برگشته رو بیهوش کرد شکمشو برید با بریدن شکم موش رد باریکی از خون از بدنش بیرون اومد .
با دیدن خون بدنم منجمد شد سرد سرد شده بود کم کم داشتم میلرزیدم چشمام داشت سیاهی میرفت رومئو تمام حواسش به من بود و با تعجب به حالاتم نگاه میکرد بوی خون تا مغز استخونم نفوذ کرد . دییگو که متوجه حالم شده بود قبل از اینکه حالم بد شه و زمین بخورم اول جلو چشمامو گرفت و بعدش منو برد حالم بد شد و بالا آوردم .
وقتی به اتاقم رسیدم سریع خودمو به دستشویی رسوندم و تا میتونستم بالا اوردم وقتی صورتمو شستم با دقت به عکس تو آیینه نگاه کردم پوستم از حالت عادی روشن تر شده بود و لبام سرخ سرخ شده بود .با به یاد آوردن خون موش حالم بد شد و دیگه چیزی نفهیدم.

 

بوی دشمن

سرم داشت میترکید میخواستم پاشم که صدای حرف زدن شنیدم وقتی دقت کردم فهمیدم داشت با تلفن صحبت میکرد .
دییگو_بله خانم من مطمئنم .

_ ...

دییگو_ نه نه ... .
این چی داشت میگفت دیگه خواب بس بود سریع بلند شدم که دییگو شوکه شد و گوشی رو با گفتن فعلا قطع کرد .

دییگو_ حالت بهتر شد کاتسیا ؟
من_ آره . دییگو اون کی بود ؟
دییگو_کی عزیزم ؟
راستشو بخواین زیاد خوشم نمیومد از کلمه های عزیزم و ... استفاده کنه
_همون که داشتی باهاش حرف میزدی دیگه .
یکم هول شد ولی زود به خودش مسلط شد و جواب داد _ اووممم.....مادرم بود .
فهمیدم دروغ میگه ولی پاپیچش نشدم .
من_ من چم شد ددیگو چرا حالم بد شد؟
دییگو از روی راحتی کنار تلفن بلند شد و اومد کنارم و روی تخت نشست و گفت _ کاتسیا فعلا هیچی نپرس به نفعت نیس بفهمی باشه ؟ بحثم نکن فایده نداره بزار مطمئن شم بعد بگم .
حسابی کفرم در اومده بود _ ینی چی ؟ینی من حق ندارم بفهمم چم شده و بعدش دستایه گرمشو گرفتمو التماس کردم _ دییگو جون من بگو میدونی که تحملشو ندارم.
انگار با این حرفم تونستم یکم خامش کنم چشماشو دوخت به چشامو بهم گفت_ تنها چیزی که میتونم بگم اینه که تو با تمام بچه های اینجا فرق میکنی .

اینو گفت و به حالت دو از اتاقم خارج شد .

امروز چون حالم خوب نبود دییگو اجازمو از معلمام گرفت که کلاس نرم .
انقد راجب حرف دییگو فکر کرده بودم که خواب از کلم پریده بود .از رو تخت آبی رنگم بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم ماه کامل بود یاد قصه های ماری می افتادم که هر شب زیر نور ماه برام قصه میگفت یادش بخیر . یادمه هیچوقت اجازه نمیداد وقتی ماه کامله بیرون برم یاد ماه پیش افتادم درست همین روز بود که اون گرگو دیدم .
با به یادآوری گرگ نگاهم به سمت جنگل کشیده شد . احساس کردم یکی رفت تو جنگل چون برگها به صورت نامحسوسی تکون خورد دیگه نمیتونم تحمل کنم میرم نزدیک میخام ببینم اون چیه .
بدون اینکه لباس گرمی بپوشم یا به کسی اطلاع بدم از رو تخت پایین پریدمو به طرف سالن اصلی دوییدم خوبی اتاق من این بود که ته سالن بود رفت وآمد خیلی کم . تمام طول سالن رو روی انگشتای پام دوییدم این همه هیجان باعث شده بود که قلبم سریع تر بزنه .
بالاخره به در بلند سالن رسیدم میخواستم دستمو رو دستگیره بزارم که صدای حرف زدن اومد سریع خودمو پشت گلدون بزرگ کنار در قایم کردم و با دقت مشغول گوش دادن شدم .

نفر اول _ هی جک من سارا رو میخام .
نفر دوم _اخه احمق با گفتن که چیزی حل نمیشه باید بهش بگی
اولی _ اخه اخه نمیشه
دومی _ پس منتظر باش یکی دیگه اونو تصاحب بکنه

همینطور که حرف میزدن ازم دور شدن و من دیگه چیزی نشنیدم سریع از پشت گلدون جیم شدمو به طرف حیاط دوویدم
انگار یه نیرویی منو به سمت جنگل میکشوند.
هر چه قدر جلو تر میرفتم ترس بیشتر بهم غلبه میکرد .
تقریباکنار محافظه کنار جنگل رسیدم از چیزی که میدم دهنم باز مونده بود تیکه های لباس وای خدای من اوضاع داره خطرناک میشه ولی چرا بین این لباسا اثری از خون نیست ؟بالاخره اگه درگیری باشه باید حداقل اون قسمت دریده شده خونی میبود .
اوه یه کارت شناسایی فکر کنم مال این لباسا باشه ولی حیف اونطرف حفاظ بود بیخیال ترسم شدم دستمو به سمت کارت دراز کردم که
پنجه بزرگ گرگ رو دستم فرود اومد ......

حسابی ترسیده بودم تا حالا گرگ به این بزرگی ندیده بودم .
بیخیال کارت شدم فعلا جونم مهم تر بود گرگ بی حرکت به چشمام زل زده بود و پنجشو رو دستم فشار میداد .
دیگه کم کم اشکم دراومده بود تو یه حرکت غافل گیر کننده دستمو از زیر پنجش بیرون کشیدمو شروع کردم به دوویدن ولی گرگ از بالا حفاظ پایین پرید و به سمتم دویید تک تک سلول های مغزم خطر رو حس کرده بودن .
ولی وقت دوویدن تنها چیزی که فکرمو مشغول کرده بود سرعت باور نکردنیم بود شنیده بودم که وقتی انسان میترسه آدرنالین ترشح میشه ولی نه دیگه تا این حد.
رسیدیم به پله های حیاط بالا
نفس نفس میزدمو میدویدم گرگ هم بدون مکث غرش میکرد و به دنبالم میدویید .
داشتم آخرین پله رو مدوییدم که پام سر خورد و رو شکم زمین خوردم .
درد خیلی بدی داشت سعی میکردم چهار چنگولی از باقی پله ها بالا برم ولی تا میخواستم بالا برم سر میخوردم و می افتادم
بالاخره گرگ به من رسید .
چشماش به شدت میدرخشیدند رنگش از این فاصله سفید مایل به خاکستری به نظر میرسید .انگار از پیروزیش مطمئن بود چون با آرامش از پله ها بالا میمومد به آخرین پله که رسید شروع کردم به جیغای هیستریک کشیدن و کمک خواستم اشکام به پهنای صورتم میباریدن و گاهی دیدمو تار میکردن .
سعی کردم از آخرین شانسم استفاده کنمو از پله ها بالا برم ولی فکر کنم گرگ فهمید و خودشو رو من انداخت .
دستاشو بالا می آورد تا به بندنم چنگ بزنه ولی من با سرعت غیر قابل باوری پسش میزدم انگار یه حسی منو وادار به مبارزه میکرد .
گرگ پنجشو با تمام قدرت به دهنم کوبید بی اختیار دستم به دهنم کشیده شد لب پایینم داغون شده بود ولی صب کن ببینم چرا دندون های نیشم انقد برجسته شدن.
گرگ فهمید حواسم نیست و به طرف گردنم حمله کرد آخرین چیزی که یادمه ناخونای دستم بود که رو چشمایه گرگ فرود اومد .

از زبان ماری

یک ماهی بود که از کاتسیا خبر نداشتم دلم براش به طرز عجیبی تنگ شده بود .
ساوان پر حرف دیگه وراجی نمیکرد و فقط تا کریسمس روز شماری میکرد .
انگشتری که به کاتسیا داده بودم خطری احساس نکرده بود و این خیالمو راحت میکرد !.

شام خوراک خوک داشتیم کاتسیا از خوک متنفر بود و همیشه حالش بهم میخورد .
عذا که تموم شده ظرفارو جمع کردم که بشورم داشتم مسیر آشپزخونرو طی میکردم که انگشتم سوخت .
وای خدا جای حلقه کاتسیا به شدت میسوخت و این یعی خطر!!!

ظرفها از دستم سرخورند و شکستند اهمیت ندادم و چشمامو را بستم صحنه مبارزه کاتسیا و گرگینه رو دیدم .
باید هرچه زودتر دست به کار میشدم وگرنه کاتیسا حتما کشته میشد سریع به آقای لندن خبر دادم تا مارو به شهر برسونه .
تمام طول راه ورد سلامتی رو برای کاتسیا خواند تا جان سالم به در ببرد
ماری مطمئن بود که تا الان کاتسیا از خون اشام بودنش خود باخبر شده......

نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 10:35
تعداد بازديد : 420
بخش نظرات این مطلب
کد امنیتی رفرش